مجموعه داستان ماهی مرکب نوشته محمود امیری نیا Sepia (story...

42
ﻣﺠﻤﻮﻋﮫ داﺳﺘﺎن ﻣﺎھﯽ ﻣﺮﮐﺐ ﻧﻮﺷﺘﮫ ﻣﺤﻤﻮد اﻣﯿﺮی ﻧﯿﺎ١ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺮﮐﺐ(ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ داﺳﺘﺎن) ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه: ﻣﺤﻤﻮد اﻣ ﯿﺮي ﻧﯿﺎDOI number at National library and archives Organization of Iran: H (871778)

Transcript of مجموعه داستان ماهی مرکب نوشته محمود امیری نیا Sepia (story...

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١

(مجموعه داستان)ماهی مرکب

یري نیامحمود امنویسنده:

DOI number at National library and archives Organization of Iran:H (871778)

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢

(مجموعه داستان)

ماهی مرکب

3ماهی مرکب...............................................

12............................متهمان.........................

25یادگار........................................................

34یک استراحت سنگین.............................

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣

ماهی مرکب

مرا بر صندلی چرخ دار نشانده اند و دو دژبان و یک پرستار مرد مرا از راه رویی باریک با پنجره هاي مشبک

ه اي سفید و باالي آن یک تخت آن جا هست با مالف.مسدود می گذرانند. وارد یک اتاق نیمه تاریک می شویم

دستگاه شوك الکتریکی است با سیم هاي زیادي در کنارش. دست هایم را باز می کنند, دژبان ها زیر بغلم را می

گیرند و با یک حرکت تند مرا بر تخت می اندازند. پرستار سرم را روي بالش کوچک می گذارد بعد مرا بر تخت

زنند. بوي ساولن و ادرار را می شنوم. می خواهم باال بیاورم . دل و روده می بندند. چشم بندي را بر چشم هایم می

هایم به هم می پیچد . تکه اي چوب پنبه مانند می چپانند توي دهانم. مزه گسی دارد. داغ می شوم.

ـ بوي خودتو می دي!

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٤

ـ بوي خودمو؟ هه... حتما بوي نفت و سیگار و ...

وي اون کوچه پس کوچه ها که می رفتیم و می رسیدیم به اون خونه قدیمی, در ـ نه, نه... بوي سکوت می دي. ب

تنگ و دبلیوسی تنگ تر که توش یه پنجره است , یه پنجره کوچولو , اون پله هاي آهنی رو باال می رفتیم تا اتاقت

, یه جور نسبیت!

"مثل تابلوي نسبیت اشر. "چشمهایش میان سقف دو دو می زد و می گفت :

ـ اشر؟

ـ خوب ... می دونی ، اون یه نقاش بود. تابلوش با اون خونه قدیمی تو مو نمی زنه.به خصوص اون پله هاي کناري

که آدم رو گیج می کرد.

حتما منم دارم توش زندگی می کنم .-

او بود. او که چیزي نگفت و دراز کشید. سیگاري درآوردم و آتش زدم. رفتن من هم زمان با شروع عادت ماهیانه

"تب دار و داغ خوابیده بود کنارم و من فکر می کردم تنی از آتش کنارم است. دستانش را نوازش کردم و گفتم:

"فکر می کنی همه چی تموم می شه؟

چی تموم می شه؟-

رابطه مون.-

ولی من نمی خوام رابطه مون نمی دونم!"پک عمیقی به سیگار زدم و گفتم :"چرا؟"سرش را باال آورد و گفت :

"بروز قشنگی!"و همین طور که نیمه برهنه بلند می شدم, گفت: "قطع بشه

ـ چی ؟

بروز , سام ! ... دوست داشتم این لحظه رو بکشم. لحظه بلند شدن تو رو.ـ

ه, سیاه و کبود, به دود سیگار پیچ می خورد درون فضاي نیمه تاریک اتاق و می رفت باال, مانند یک ابر سیا

و او لبخند می "چرا کبوده؟ "کبودي لکه هاي روي بدنش . میان سرشانه ها که دست می گذاشتم و می گفتم :

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٥

"مثل مرجان هاي سفید."گفتم: "فکري شدي. خوب نیگاه کن! من سفید سفیدم. مثل ... "زد و می گفت:

و خودش را تنگ "اي کلک , هنوز به فکر دریایی؟ "فت :انگشتش را گذاشت نوك بینی ام. نیشگونی گرفت و گ

پیچید درون مالفه اي که تا باالي سینه اش را پوشاند. دستش را گذاشت زیر چانه اش و همین طور که خمار

"روزاي خوبی بود, من و تو... کنارساحل جنوب, نخلستان, لنج..."نگاهم می کرد, گفت:

ـ اما فقط من و تو!

دیگه، به هر صورت با بچه هاي دانشگامون هم خوش گذشت. تازه اونا به ما خیلی هم حال دادن. فقط...نگو -

ـ فقط چی؟

بلند "چشماي اون ماهیارو یادته؟ "خیره به روبه رویش نگاه کرد. مالفه دورش کمی شل شد و گفت:

ت گفتی که اول از اونا ترسیدي ولی بعد خود"شدم و رفتم کنارش نشستم. استکان را نیمه پر کردم و گفتم:

آره... اما اون چشم ها "سرش را میان دست هایش گرفت و گفت:"اونارو همون قدر دوست داشتی که منو.

طره اي از موي بورش را کنار زدم و استکان را یک نفس باال رفتم. با پشت "خیلی شبیه چشم هاي تو بودن

که زنگ خانه به صدا در آمد.دست لبم را پاك کردم و شنیدم

ـ مادرمه, سام!...

لباس هایم را گرفتم تو یک دست و استکان ها را توي دست دیگر و دویدم به اتاق, و توي کمد میان لباس هاي

زنانه چمباتمه زدم. در آن تاریکی تنگ به نفس نفس افتادم. از هر طرف بوها به من هجوم آورده بودند, بوي الکل,

بوي خون عادت ماهیانه.نانه,عطرهاي ز

ـ نفس بکش ... نفس بکش لعنتی!

و من نفس می کشم و لحظاتی بعد درد تمام موهاي سرم را به خود می کشد و حفره هایی در جمجه ام

باز می کند. همه جا را رنگ کهربایی سبز می گیرد و من می افتم درون داالن سیاه که مرا می کشد درون خودش.

با موهاي آشفته اش آن جاست. هم او که کنار ساحل , کیسه هاي سیاه مرکب را از توي شکم ماهی صیاد پیر

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٦

هاي مرکب بیرون می کشید. کیسه ها را درون گودال سیاه می انداخت و ماهی ها را درون قایق. دست هایش را

به طرفم می آورد. مایع لزج سیاه که رگه هاي آبی خون مانندي از آن می چکید.

و همین طور کشیده می شوم. پف می کنم و .می لرزم . حفره ها بزرگ تر می شود و داالن ها پیچ در پیچ

نمی دانم. می لرزم و نمی فهمم و یک لحظه از یک خالء نامحسوس کنده می شوم. چیزي مثل آهن ربا دوباره

هر طرف کشیده می شود. فریاد می زنم انگار سرم را می کشد به سوي خودش. شاید تکه تکه هاي مغزم دارد به

و نمی فهمم, و بعد آرام می شوم. هیچ چیزي را بر پوستم حس نمی کنم. جنینی را می بینم که یک لحظه غذایش

نمی رسد. خألیی بین رگ هاي غذا دهنده به او افتاده. او تکان تندي می خورد که من هم. و دوباره آرام. صداها

ها که بوق می زنند, آدمهایی که بستنی می خورند کنار پارك, ولگردهایی که نشسته اند پراکنده می شود. ماشین

کنار خیابان و چاي می خورند. آینه قدي خانه المیرا و رقص من و او کنار آن با آهنگی مالیم. مادرش که فریاد

ز خانه فرار کردم. عمویم که با و مادرم که با سرسختی و خشونت به من سیلی زد و من ا"نه , نه , نه! "می زد:

کمربند می زد برادر بزرگم را. دوست دانشگاهی ام که موبایلش را به المیرا می داد. قاضی دادگاه که من از عمویم

شکایت کرده بودم و او خندیده بود و گفته بود، عموي تو حاال پدر توست. مستراح پادگان، که مجبورم کرده بودند

تخته سیاه در دست داشتم و بر آن خون دلمه بسته بود. ناخنهاي بلندم که توي بازداشتگاه بشورم. گچی که پاي

صبح علی الطلوع از آبی که دژبان ها زیرم می ریختند کثافت شده بود. گروهبانی که جارو به دستم می داد و من ,

ماده چکاندن بود. انگشتهاي اشاره اي که زیر گلویم گذاشته بودم و ماشه اي که آ3توي گوشش خوابانده بودم. ژـ

دوستان دبستانی ام به چشمهاي بزرگ من. کیف دبستانی ام که همیشه پر از سنگ بود.... یک لحظه بادي می

وزد.

اون جا رو, یه چاله پر از سیاهی!"المیرا بود آنجا که دستم را گرفت و به طرف چاله اي سیاه برد و گفت :

یاهی لزج . بدن نرم و بازوهاي به هم پیچیده ماهی مرکب با شن هاي ریز و صدف هاي دست بردم درون س"

کوچک خزه بسته به دستم آمد. المیرا بینی اش را گرفت و عقب تر ایستاد. ماهی بوي تندي می داد. بوي نفت.

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٧

بود. دویدم به بوي اعماق تاریک دریا را. رنگ بدنش سرخ بود و زگیل و لکه هاي سیاهی روي آن دلمه بسته

طرف دریا . باد امواج دریا را به هم می کوبید و زیر پاهاي مان کفی از آب می ساخت. ماهی را رو به دریا بر کف

دست هایم گرفتم. او جنبید . تکانی خورد و با آمدن موج بلندي به پرواز درآمد. پرواز کرد و برگشت به دریا .

ستم و کسی جوابم را نمی داد. تنها صداي پاهایی را در رفت و آمد می حاال به پهلو افتاده بودم و آب می خوا

شنیدم و گاهی فریادي از جایی دور به گوشم می خورد و من تشنه بودم و می ترسیدم که دوباره آب بخواهم.

اگه آب دریا یه دفعه بخار بشه! ـ تصورشو بکن ,

ـ خوب که چی؟

میشه! بوي الشه ماهی ها رو از همین حاال می شنوم. ـ اونوقت چاله هاي سیاه زیادي پیدا

یکبار شده مث بقیه فکر کنی؟ـ بازم از اون حرفا, میشه بس کنی ؟

تاحاال خیلی تحملت کردم . ولی تو انگار خودتو زدي به گوش بده سام,"ایستاد کنار نخل بزرگی و گفت :

بر جا خشکم زده بود در آن شرجی هوا که "لرزونی.کوري و کري. تو همش داري با این حرفات تن منو می

عرق می ریختم.

تو داري با این فکرات همه چیزو داغون می کنی . تو دچار توهم شدي. به جاي خوندن ـ چرا متوجه نیستی ؟

زیست شناسی داري حرفاي صد تا یه غاز می زنی.

ریخ...شایدم بهتر بود تاریخ می خوندم . آخه من خیلی به تا-

چی؟ ... تاریخ؟-

آره، تاریخ!-

شیزوفرنی گرفتی .ـ اصال می دونی چیه تو مریضی , دیوونه اي ,

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٨

این زمینو نیگاه ! گرده و حاال حاال ها هم هست. با هر بالیی که سرش اومده "پایش را به زمین کوبید و فریاد زد:

تو "گفتم :"سام، قرار نیست اتفاقی بیفته . اینو بفهم!. اون صیادو نیگاه! هنوز داره با دل خوش صید می کنه.

"می گی چی کار کنم؟

ـ من؟ ... اوه , خداي من ! تو چرا نمی خواي بفهمی ؟ فقط کافیه به اون چیزي که رسم همه است عادت کنی و

بهشون عمل کنی.

ـ یعنی چی؟

مرد. ـ سام! ببین یه بارم که شده با بابات صحبت کن. مثل یه

ـ که چی بشه؟

ـ که بیاین خواستگاري من، دیوونه!... بجاي اینکه با اونا قایم باشک بازي کنیم و وقتمونو هدر بدیم. مامانم مخالفه،

درست. اما وقتی باباتو ببینه نظرش درباره تو عوض میشه!

وهمان جا نشست و سرش را میان دستانش گرفت.

می دونی رسم "ن پدري ندارم. اما ترسیدم. کنارش روي شنها نشستم و گفتم : می خواستم به او بگویم که م

ماهی نر بازوي خودشو به ماده "جوابم را نمی داد . حتی سرش را هم بلند نکرد. گفتم :"ماهی هاي مرکب چیه؟

ه باشه , منتظر می هه می ده. ماده اونو قبول می کنه و پیش خودش نگه می داره و تا وقتی که بازو جون داشت

"راستی؟ "سرش را باال آورد و چشمهاي خیس از اشکش را به من دوخت و گفت : "مونه.

"ـ جدي می گم . اگه باور نداري می خواي بریم از اون صیاد جنوبی بپرسیم؟

ـ تو رو خدا! پاي اونو دیگه وسط نکش !

ـ حاال می خواي بازومو بهت بدم؟

ن جا دراز کشید .دست گذاشت زیر سرش و چشمهایش را بست .نتوانستم طاقت بیاورم . او خندید و هما

دست بردم به طرف حفره مانتوي سیاهش. جایی که دگمه هایش باز مانده بود و نافش پیدا بود. و او با دست

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٩

یغ مرغ هاي هاي کوچکش دستم را گرفت و به طرف صورتش برد. بادي تند وزید و صداي قایق موتوري ها و ج

ماهی خوار را با خود آورد که با فس فس برگ هاي نخل موسیقی آرامی را به پا کرده بودند. همان جا گودالی

درست کردیم و دور از چشم صیاد و هرکس دیگر, دراز کشیدیم. آن جا موهاي بورش بر کمر من موج می

که بادي تند وزید, من از خود رها شدم و چیزي گرفت و ناله کوتاه من کرم ها را بیدار می کرد و در آن لحظه

بخشی از من بود که براي مورچه هاي سیاهی که به طرفش می آمدند, شیرین می نمود که از من بر خاك جهید ,

نگاه کردم . سیاه بود. مانند رنگ مورچه ها که "سیاه!.... سیاه!". ولی او ناگهان جیغ کشید. بلند شد و فریاد زد:

سانتی متري آن ایستاده بودند و نگاه می کردند. در چند

پسر! ـ همه جا رو به کثافت کشیده. دستاشو باز کن,

دستهایم را آزاد می کنند. مچ هایم درد دارد. اما بدنم هیچ حسی ندارد. حتی این را که برم می گردانند

دم را باز می کنند. نور ضعیفی را می بینم که لکه به شکم و پیراهن ام را باال می زنند , به کندي می فهمم. چشم بن

ده ضربه هم به سفارش جناب سرهنگ. دیگه "هاي سبز و سیاهی در آن می آیند و می روند. یکی شان می گوید:

"تو کریدو داد نزنی , دیگه هم در نري!

شالق اول را که می زنند به خودم می پیچم ...

"حالت چه طوره؟"د پیش ام. شق و رق ایستاده بود باالي سرم و می گفت :سرهنگ را می بینم که آمده بو

شایدم پریشب. دستمو این طوري پیچ می دادن به پشت و ... دژبان ها کتکم زدند . دیشب ,ـ نمی دونم,

"تو خوب می شی!"دستش را در دست دیگر گره کرده بود و می گفت :

چرا منو رو تخت به صلیب می کشن؟من خوبم . اونا کثافتن. ـ

دستم را می چسباندم به دیوار که نشانش دهم. دومی را هم می زنند.

ـ تو باید تحمل کنی ! می دونی عموي تو، چه آدم بزرگیه ؟

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٠

... تو از اون چی می دونی . اون کثافت پدرمو ورشکست کرد. آوارش کرد. اون رو به کشتن داد. این عموي من؟ـ

کش، اومد تو زندگی مون. مادرمو به لجن کشید.اون وقت تو میگی آدم بزرگیه؟پدر

این حرفها رو دیگه جایی نزن پسر! اون یک مبارزه. -

مبارز؟ صبر کن ببینم. پس تو به خاطر اون .. -

ولی ـ پس چی فکر کردي؟ االن من بخاطر اونه که اینجام ! وگرنه فکر کردي من سرهنگ، واسه هر بچه سوس

دوره می افتم که چی به سرش میاد؟

ـ می کشمش ! اون عوضی رو یه روز می کشم. با همین دستام.

پس می خواي بجنگی؟ خوبه , خوبه! ـ

من خسته ام. خسته تر "دستهایم لرزید. همان کنار کریدور چمباتمه زدم. سرم را پایین انداختم و گفتم :

"از اونی که بخوام بجنگم.

سوم را که می زنند یادم می آید که سرهنگ نگران شده بود. چون چند تا از آن آبی پوش هاي دیوانه به شالق

طرفش آمده بودند. یکی شان حتی دستش را می مالید به باسن سرهنگ. او داشت از کوره در می رفت که گفت

هم می زد. موها, ریش ها, حتی چشم هاي سیاهش حالم را داشت به "اصال تو چی رو می خواي ثابت کنی؟":

منو از دریا گرفتی, درست. حاال دیگه از جونم چی چرا ولم نمی کنی؟"صورتش به سیاهی می زد. فریاد زدم :

"می خواي؟

این ادا ها رو هم در نیار!ـ هیچ دریایی نبوده!

تو ترسویی! تو براي فرار "می گفت :و سرهنگ هم"ترسو!"و شالق دیگر را می زنند و یکی شان می گوید:

از سربازي رفتی قرص خوردي. اونم نه یکی ، نه دوتا. صد تا. به اندازه یک قرن که بخوابی. توي ارتش این جرمه.

عینکش را به چشم زد و برگشت. "ما هم داریم بهت لطف می کنیم. اینم بدون که تو باید سربازي تو تموم کمی!

. و او هم ضربه خوبی زده بود و من میان کریدور دست به کمر ایستادم و فریاد زدم:و حاال ضربه دیگر

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١١

تو هم بوي گند می دي . تو هم سیاهی. سیاه تر از عموي کثافت من. سیاه تر از همه اون هایی که این جان.ـ

برگشت و رفت. خیلی از آن دیوانه ها آمده بودند بیرون و دور من حلقه زده بودند. سرهنگ بی اعتنا

دژبان ها آمدند و همه را پراکنده کردند.

و این ضربه.. این ضربه انگار خون را در رگهایم منجمد می کند...

ادامه نمی دادم که یکی از آن حالت چطوره؟المیرا... المیرا! کاش تلفن نکرده بودي. کاش وقتی گفتی الو,

ه سیگارش را می کشید به حرف هاي مان گوش دهد و تو بگویی که می خواهی قطع رابطه دیوانه ها همین طور ک

کنی و من بخواهم به تو بگویم که چه قدر بازو که از ماهی هاي نر مرکب در تصرف ماده هست و انگار

و تو گریه کلکسیونی از بازوهاي مردان جنگجو و افسانه اي را پیش خودش جمع کرده که هیچ وقت برنمی گردن.

کرده بودي و من گفته بودم , هر گریه , گریه نیست و هر خنده , خنده. و همه چیز در حال تجزیه شدنه. حاال

حتی می تونی بري سراغ یکی دیگه. و این هم ده ضربه تمام و همان وقت بود که سیگار و دود و گوشی تلفن یکی

بدو دکتر "م می گردانند. به نظرم پرستار است که داد می زند:شده بود. گیج رفته بودم وخورده بودم به دیوار. بر

و داالن هایی تو در تو را می بینم . شکاف صخره ها را و یک اختاپوس غول "و خبرکن! این یه طوریش شده.

رد و مرجان هاي سفید, و بازوان قدرتمند اختاپوس را که مانند یک مار بوآ مرا در برمی گیپیکر. آب کهربایی سبز,

به طرف دهان مکنده اش می برد.

پلکهایم را باال می برند. نور تندي می زند توي چشمم . و پشت آن به نظرم در آن روپوش سفید، سرهنگ است

و من حاال در دهان اختاپوسم. در آن دهان سرد و "ببریدش بخش! چه چشماي بزرگی داره!"که می گوید:

مکنده.

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٢

تهمان م

این طناب، این هم نقاب!-

در بسته می شود. اما زنی که چادر رنگ و رو رفته اي به سر دارد، بازش می کند و می دود جلوي میز

عباس قسم که او از این کارا نمی کنه! طناب و نقابش کجا بود؟ قاضی. داد می زند که آقاي قاضی، به حضرت

یکی بپرسه آخه اون چطوري رفته تو؟... ببینید چی به سرش دارن می آرن؟... حق و حقوقش رو که ندادن هیچ،

خانم این جا انگاري دادگاه ها. اون"براش پرونده هم درس کردن.... قاضی از پشت میز بلند می شود و می گوید:

هم نرفته اون جا مهمونی که، رفته باجگیري. کسبه محل شهادت دادن. اینا هم مدارك جرم. شما هم بفرما بیرون.

جوانی که دست بند به هر دو دستش زده اند و روي صندلی تکی "شلوغش نکن! الزم شد، صداتون می کنم.

این بار زن "شما بشین سر جات! نه، "روبروي قاضی نشسته است می خواهد بلند شود که قاضی می گوید:

بارداري که پشت صندلی متهم نشسته است می خواهد بلند شود که داد قاضی در می آید.

ـ این جا چه خبره؟.... سرباز!...سرباز!... استغفراهللا!

ست سربازي وارد می شود و داد می زند که خانم بلند شو! بلند شو برو بیرون. و زن همین طور که نگاهش به د

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٣

بند هاي جوان است، از آن اتاق بیرون می آید و توي سالن انتظار می رود کنار یک زن دیگر روي زمین چمباتمه

می زند و در بسته می شود.

جلوي سالن، بین اتاق قاضی و چند نفري که روي صندلی هاي پالستیکی نشسته اند، کارگرها پارتیشن هایی را

وبند به ستون هایی که می خواهند محکم شوند و با دلر سوراخ می کنند. و یک نفر سوار می کنند و تق تق می ک

هم تلق هاي بزرگ ماتی را از پله ها می آورد باال و آن ها را روي هم می گذارد گوشه سالن. پیرمردي الغر اندام

کارگرها رد شوند. چشم با کت و شلوار راه راه که تکیه داده به یکی از آن ستون ها خودش را می کشد کنار تا

هایش توي سالن دو دو می زند. معلوم است که می خواهد باز به جاي دیگري تکیه دهد. تسبیح اش را میان

انگشت هایش چرخ می دهد و توي راهرویی که دو طرفش به راه پله هایی است که به طبقه پایین می رود، قدم

می زند.

سیده. کیپ عمویش روي صندلی نشسته است و ساندیسی که او برایش فریبا چند دقیقه اي می شود که ر

گرفته را می خورد. و وقتی برخورد قاضی را با آن مرد جوان و زن چادري می بیند، ساندیس را نیمه کاره می دهد

به عمویش.

ـ چرا نمی خوري؟ برات خوبه. بخور!

ویش تکیه می دهد. قلبش تند تند می زند و می شنود که اما او جواب نمی دهد. سرش را به شانه هاي عم

عسگر خانم، موبایلت رو بده یه زنگی بزنم مسعود، شاید یه کاري کرد. هر چی نباشه "زن کناري اش می گوید:

همان زنی که قاضی از اتاق بیرونش کرده بود و حاال سر پا ایستاده و "چهار تا آشنا که تو این خراب شده ها داره.

خوبی ات نداره. بذار خودش حق شو بگیره! این همه سال بهش گفتم "ه در بسته اتاق نگاه می کند، می گوید: ب

حواس تو جم کن به خرجش نرفت که نرفت. هر چی بهش گفتن کرد. هی رفت خودشو به آب و آتیش زد و

رفت. گفتم چرا نه نه ؟ گفت با پیش هر نامردي رو انداخت و الک و الیچ و اسپیچ برا شازده پسر عملی خانوم گ

مرامه. هواي من و زنم و داره. پناه و خونه و کار داده به ما. هی به هش گفتم االغ، اینا تو رو واسه عمل و مهمونی

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٤

شون می خوان. گوش نکرد. زنش حمالی خانومو می کرد، خودش هم پادوي شازده شده بود. آخرش هم این

"به درك، غصه اون زن بدبخت پا به ماهشو می خورم. می فهمی؟جوري گذاشتن تو کاسش. حاال خودش

ـ چی کار می شه کردعسگر خانوم؟ کاریه که شده. می شه تو هم چشاتو ببندي ودست رو دست بذاري و کاري

نکنی تا دوباره بندازنش گوشه هلوفتونی؟

خاند. به نظرش آمد که عسگر خانم صداي دلر توي سالن پیچید و فریبا سرش را به طرف آن دو زن چر

باید مادر آن جوان باشد ولی به آن زن دیگر نمی آمد که نسبت فامیلی با آن ها داشته باشد. روسري عربی

سیاهی به سر داشت که به آن مانتوي بلندي که در حاشیه اش منجوق هاي قرمز و زرد دوخته بودند، می آمد. به

ر می آمد که موبایل داشته باشد تا به آن زنی که حتی چادرش از کهنگی این زن خوش پوش چاق و سفید بیشت

داشت وا می رفت و بدن تکیده اي داشت. گیج شده بود. باز هم یاد دست و پا چلفتی بودن خودش افتاد. این که

کنی و به قول عمویش، تو آدم ها را خوب نمی شناسی و تنها می خواهی از روي ظاهر آن ها درباره شان قضاوت

زود هم به آن ها اعتماد می کنی. همین چیزها بود که کار دستش داده بود. وگرنه در حالی که یک ماه بیشتر

نمانده بود به امتحانات فوق لیسانس این جا چه کار می کرد. آن هم توي دادگاه و کالنتري که از دیروز تا حاال

شاید توي بازداشتگاه می خوابید. نگذاشته بود،می رفت و می آمد. دیشب اگر عمویش نرسیده بود و سند

به این آدم هاي توي سالن که نگاه می کرد داغ دلش تازه می شد. می خواست با کسی حرف بزند. می

خواست بغض گرفته در گلویش را براي کسی خالی کند. اما نمی دانست که چرا بعد از آن دعوا یک کلمه حرف

د. آن قدر به پهلوها و سرشانه ها و پشت اش مشت خورده بود که دیگر نا نداشت. مشاور هم نمی توانست بزن

آموزشگاه او را چپانده بود توي اتاقک پرونده ها و مثل کیسه بکس افتاده بود به جانش. اولش می خواست فرار

ده بودند زمین و خرد شده کند و به موبایلش زنگ بزند و از کسی کمک بخواهد. ولی موبایلش را هم دم در اتاق ز

بود. وقتی هم که او را توي اتاقک انداختند، یک نفر از بیرون قفلش کرد که در نرود. هر چه جیغ کشید و کمک

خواست خبري نشد. او هم هر چه دم دستش بود پرت می کرد توي صورت آن نامرد. قندان و منگنه و زونکن

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٥

و را کتک زده بود، دست کم توانسته بود پیشانی و گردن آن عوضی پرونده هاي روي میز. با وجودي که آن همه ا

را چاك دهد. به دستهایش نگاه کرد. دو تا از ناخن هاي بلندش شکسته بود، یادش نمی آمد کجا؟

اگه اونا روهم امروز پیدا کرده باشن و بیارن پیش قاضی... واه چه افتضاحی! ناخن هاي من روي گردن اون "

ی شه یه مدرك جرم دیگه. این که دیگه ساختگی نمی شه. فکر شو بکن، تو پوست گردنش اگه آشغال. خودش م

مونده باشه. صد در صد عفونت می کنه. ان شااهللا تا حاال جوون مرگ شده باشه. اکبیري حتما تا حاال به من کلی

"ن ناخن، اینم قندان! خندیده. قاضی رو بگو، ما اشتباه کردیم خانم کاظمی. عمو: چرا قربان ؟ قاضی: ای

اون آموزشگاه فقط از این خراب شده بیام بیرون،"صداي دلر قطع می شود اما تق تق کوبیدن بلند می شود.

رو تو سرشون خراب می کنم. می رم وزارتخونه. رئیس جمهوري. می دونم باهاشون چی کار کنم. اون چیزا که عمو

بیراه هم نمی گفت. صبر می کنم تا ببینم. اینا هم که دیگه شورشو در اووردن. نذاشت تو کالنتري بنویسم... البت

"توي این هیري ویري اتاق سازي شون گرفته. پوف!

علی نیا!... ـ

سرباز بود که از اتاق آمده بود بیرون و صدا می کرد. یک لحظه صداها خوابید. کارگرها ایستادند. سرباز

"لی کسی جواب نداد. هنوز در را نبسته بود که همان زن چادري دوید به طرف سرباز و گفت: دوباره صدا کرد و

"انگاري نیومدن. به خدا از قصتی دارن این کارا را می کنن. می خوان زجر ش بدن. می خوان مدرك سازي کنن.

زن پشت در ماند. یکی از سرش را برده بود توي اتاق که با قاضی حرف بزند، اما سرباز دوباره در را بست و

اما زن بی اعتنا به حرف او همان "مادر شما برو بشین بذا ما کارمو نو بکنیم "کارگرها رفت به طرفش و گفت:

جا ایستاده بود. به طرف اتاق برگشته بود و به در بسته نگاه می کرد. زن دیگر خودش را به او رساند تا دلداري

دایش در آمد که این جوري نمی شه که... بیا اصغرآقا! بیا بریم ناهار. بدو!... اش دهد. همان کارگر دوباره ص

وسایل رو بذار تو گونی. عسگر خانم که همینطور مردد به در اتاق نگاه می کرد، گفت:

ـ چرا دیر کردن؟ االن می رن ناهار و نماز.

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٦

شته. ولی نکنه به قول این زنه اینا هم بخوان مارو فریبا به ساعتش نگاه کرد و گفت تازه یه ربع از دوازده گذ

بازي بدن.

تشویش دوباره به جانش "غلط کردن. مگه شهر هرته که نیان. "عمویش بادي به غبغب انداخت و گفت:

ز می اگه نیان؟... اگه بخوان یک مدر ك تازه جور کنن... ببین این زن بدبخت چه جوري داره عز وج"افتاده بود.

کنه.... می دونم اونا می خوان منم به این روز بندازن. کور خوندن. تا همین جاشم که باهاشون راه اومدم به خاطر

آبروم بوده. چی می شد اگه از روز اول راستشو می گفتم. قیافه اون خواستگاره.... واه، اکبیري به خیال خودش بعد

"م یه زن خونه دار. بشور، بپز، بخور، بخواب. این همه درس خوندن برمی گردم دامغان و می ش

زنی به همراه یک جوان هیکلی از پله ها آمدند باال. عسگر خانم وقتی آن ها را دید خودش را انداخت جلوي

تو رو به حضرت عباس! تو رو به هر کی اعتقاد داري! اون هم چی بچه اي نیست.خودتم خوب می "پاهاي شان.

زن تازه وارد خودش را کنار کشید و رفت به طرف اتاق و "فقط رفته بود اونجا یه ویسکی برداره. دونی که اون

در زد.

ـ علی نیا هستم.

ـ بله، بفرمایید!

ـ هرمز خان، شما یه کاري بکن! نذار بچه ام بی گناه قربونی بشه. به زن پا به ماهش رحم کن. تو که می گفتی

باهاش مثل داداشی.

چی "جوان هیکلی خم شد که زن را از روي پاهایش بلند کند، ولی مادرش دست او را گرفت و گفت:

کارش داري. بذار اینقد زنجموره کنه که جونش باال بیاد. کارشون به اون جا رسیده که جواهرات منو می خوان

اما سرباز آمد و در را بست. او هم نشست و او را کشاند به داخل اتاق. عسگر خانم بلند شد که برود تو، "بدزدن

پشت در و گریه کنان داد می زد که بی مروت. آخه جواهرات نداشتت تو اون زیر زمین چی کار می کرد. زن

دیگر او را در بغل گرفته بود. می خواست آرامش کند ولی ناچار شد به زور او را از زمین بلند کرد.

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٧

چشم هایش کشید. نمی خواست ببیند. حالش بد می شد. از پشت آبی فریبا سر روسري اش را روي

روسري، دنیا را طور دیگري می دید. فقط خودش را. نه این آدم هایی که هیچ مناسبتی با او نداشتند و تند و تند

ی داشتند به درون مغزش می آمدند. نمی خواست به آن ها فکر کند. به نظرش هر که پایش به این جور جاها م

رسید مجرم بود. ولی او چه؟ فکرش حتی آزارش می داد. این که به او فحش داده بودند، زده بودند و تازه می

خواستند عذر خواهی هم بکند. همان روزي که او را به کالنتري برده بودند، فکر می کرد که اگر صدها صفحه

می شود. همه ماجرا را از اول تا آخر می خواست کاغذ هم به او بدهند، از شکایتی که علیه آموزشگاه می کند پر ن

بگوید. اما دستش می لرزید. شانس آورده بود که عمویش رسیده بود و قبل از این که برگه بازجویی را پر کند، راه

و چاه را به او نشان داده بود. به او گفته بود تو االن متهمی، نه شاکی. فقط کافیه دالیل رفتنت به آموزشگاه و

انیتت رو بنویسی، نه چیز دیگه. چون سه نفر کارمنداي اون جا شهادت دادن که تو... تو حالت عادي نبودي. عصب

ـ عادي نبودم ؟... من؟ چه حرفا!... یک پدري ازشون در بیارم. مگه من چی کار کردم؟... رفتم به اون یابوي

ون پونصد هزار تومن رو یه هفته پیش بهش شارالتان بگم، چرا چکها رو برگشت زده؟ در صورتی که من تمام ا

داده بودم. رسیدو نشونش دادم. اما اون چی کار کرد. ها ؟... فکر می کنی چی کار کرد. رسید رو ازم گرفت و ریز

ریزش کرد. منشی اون جا بود. من چه می دونستم که اونم با اونا دستش تو یه کاسه هس. داد زدم. اصلن کی به

اسم اون دکون شون رو هم گذاشتن فرهنگیان. اینا مجوز داده؟

ـ اینا به ما مربوط نیست!

ـ مربوط نیست؟ پس چی به ما مربوطه. چی؟... یه مشت آدم بی سر و پا و الت و لوت جمع شدن اونجا، هرچی

برا از دهنشون در اومده بارم کردن، آش و الشم کردن. اونوقت تو می گی به ما مربوط نیس. به خیالشون دارن

ارتقاء فرهنگ جامعه کار می کنن. پول مردم رو باال می کشن و تازه طلب کارم می شن.

هر چه عمویش می خواست او را آرام کند، او بیش تر داد می زد:

ـ به من گفت، جنده. اون اکبیري رفت از پشت کمد یه میله بیرون کشید که بترسم و دمم رو بذارم رو کولم و

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٨

وقتی دید تو روش ایستادم، هوار کشید که این می خواد باج گیري کنه. باج گیري. اونم من. رئیس شون برم ولی

از یه سوراخی اومد بیرون. خواست برم تو اتاقش حرف بزنیم. عوضی نکبت، فکر می کرد من خر می شم. یه دفعه

این جا یه آموزشگاه معتبره خانم. برادرش که اون جا مشاوره، از یه جاي دیگه پرید بیرون. داد می زد که

آموزشگاه معتبر تو سرشون بخوره. منم هر چی دهنم در اومد بارش کردم که یه دفعه من رو چپوندن تو اتاق. یه

پدر و دختر م اومده بودن اون جا ثبت نام. قیافشون یادمه عمو. چرا اونا رو واسه شهادت نمی آرن.

نه نمی خواد تو دردسر بیافته. اونم واسه هیچ و پوچ. اگه به فکر خودت نیستی به ـ ببین، هیچ که تو این دوره و زمو

مادرت فکر کن. اگه پاي اون و داداشات وسط کشیده بشه... خداي من چی افتضاحی. خودتم خوب می دونی که

رت و من و اونا فکر می کنن تو این یه ساله که این جا بودي داري درست رو تموم می کنی. نذار خودت و ماد

همه خونواده مون سرشکسته بشیم.

وقتی که پاي مادرش را وسط کشید، تنش به لرزه افتاد. فریبا به فکر دروغ هایی افتاده بود که به او و

برادرهایش گفته بود. این که دوباره تهران فوق لیسانس قبول شده و باید برود پیش عمویش تا درسش را تمام

به خاطر فرار از دست آن خواستگار سمج که دوست برادرش بود و وضع مالی خوبی هم داشت. کند. آن هم فقط

آمد تهران و بعد از شش ماه توي یک آزمایشگاه کار پیدا کرد. عمو و زن عمویش هم به او خیلی محبت می

ست سال ازدواج بچه کردند. از وقتی پدرش مرده بود تا حاال او را زیر پرو بالشان گرفته بودند و چون بعد بی

نداشتند، حضور او باعث خوشحالی آن ها می شد.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که به سرش زد برود در یکی از این آموزشگاه هایی که بدون کنکور

ثبت نام می کنند و اسمش را هم فراگیر پیام نور گذاشته اند درس بخواند. رویش نشد که از عمویش قرض

از دکتر آزمایشگاه یک چک امانی گرفت. اما چند وقت بعد دید که دکتر شکور هربار او را به بهانه اي صدا بگیرد.

می کند توي اتاقش و با او درباره زن و بچه هایش که در آمریکا هستند و او مجبور است که هر ماه دو هزار دالر

و سال او چقدر سخت است، حرف می زد. جریان را براي شان بفرستد و این که االن تنهاست و براي آدمی به سن

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

١٩

به عمویش گفت و این که انگار دکتر به او نظر بدي دارد. عمویش هم تمام پول را جور کرد و داد به او که چک

دکتر را پس بگیرد و وقتی دکتر فهمید، آمد باالي سرش. کنار میکروسکوپ ایستاد و همین طور که با پیچ هاي

امثال من پول را از توي ادرار و شاش و خون مردم در می "ت رو به همه کارمندانش گفت: تنظیمش ور می رف

آرن، اون هم صد تومن صدتومن. ولی وقتی می خوایم خرج کنیم باید به دالر هزینه کنیم اونم هزار تا هزارتا. یکی

کالنتري زده بود. این که درست مثل حرف هایی بود که رئیس آموزشگاه توي "هم نمیاد بگه دستت درد نکنه

وقتی می خوایم پول بگیریم چک و قسطه ، اما وقتی می خوایم بدیم نقده!

از یادآوري این حرف ها چندشش آمد. لبه روسري را باال زد. کارگرها رفته بودند و عسگر خانم و آن

ي که حاال کنار عمویش نشسته بود کس زن چاق کنار اتاق قاضی گوش ایستاده بودند. غیر از آن ها و پیرمرد

دیگري نبود. دلشوره داشت. می ترسید. به دست هایش نگاه کرد. به ناخن هاي شکسته. می خواست با عمویش

حرف بزند. به او که نگاه کرد، دید دارد به حرف هاي همان پیرمرد گوش می کند که پوشه اي پر از کاغذ و

در خونه مو "طور که آن ها را به عمویش نشان می دهد می گوید: عکس را روي پاهایش گذاشته و همین

شکونده، صورتم رو جر داده، می دونی آقا قلبم باتري داره. اونوقت قاضی گفته اگه تو دروغ بگی چی ؟ عکس

"نشونش دادم، این همه عکس چیه پس ؟ نگاه کن!

در چوبی قدیمی بود که یک لنگه اش از جا در آمده فریبا هم حاال سرش را جلوتر آورده بود تا ببیند. یک

بود و به نظر می آمد که با تبر خردش کرده اند. عکس بعدي را نشان داد که باالي یک برگه خالی منگنه اش

کرده بود. خودش بود و یک خراش عمیق باالي پیشانی اش که خون روي آن دلمه بسته بود. پیرمرد دستش را

فریبا هرچه نگاه کرد نتوانست "نگاه کن! یک ماهه که زده. هنوز جاش مونده "ش و گفت: گذاشت روي پیشانی ا

جاي زخم را پیدا کند. ولی به نظرش آمد که یک برآمدگی کوچک پوستی روي آن هست. با خودش فکر کرد که

شاید توي این یک ماه خوب شده است. پیرمرد پوشه را بست و یک وري نشست و گفت:

قاضی به من می گه برو در رو بده درست کنن و خودتم معالجه کن! فکرشو بکن آقا بعد شصت سال ـ اون وقت

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٠

که عمر م می گذره، نوه پسري گور به گور شدم یک نره خر از بچه هاي جمشیدیه رو اجیر کرده که برا من

تم کاندید ریاست جمهوري قلدري بکنه و به زور تهدیدم کنه که امالك و اموالم رو به اسمش بکنم. من می خواس

بشم. اون وقت اون هم این جوري می خواد منو خراب کنه. متوجه هستین که ؟...

فریبا به عمویش نگاه کرد. ولی او فقط سرش را تکان می داد و گوش می داد. پیرمرد سرش را جلوتر

رن رو از بازار جم کرده و استشهاد درس رفته یه مشت آدمی رو که به من بده کا"آورده بود و آرام می گفت:

کرده که این آقا ربا می خوره و پول نزول می ده و می خواد حق مردمو باال بکشه. می دونی چی کار کردم؟ چک

ها رو اووردم انداختم جلو قاضی. هفتاد میلیون تومن. فکرشو بکنید؟ هفتاد میلیون. گفتم فقط بهش بگید دس از

واسه اینه که نمی خوام تو محل و بازار و مردم خرابم کنه. وگرنه با یه اشاره می شاکی شدم، سرم برداره. اگه ازش

تونم دمار از روزگارش دربیارم. جوري که نفهمه از کجا خورده. قاضی چک ها رو بهم پس داد و گفت، اینا دلیل

هیچ شکایتی نکرده. حتی سر نمی شه که اون داره اذیتت می کنه. حتی می گفت سر اون چکها که شما می گی

ارث و میراث هم اقدامی نکرده. ولی من استشهادیه رو تو دستاش دیده بودم. صبح همون روزي که اون نره خر رو

شاهد! شاهد نداري که اون این کارا فرستاده بود که منو بزنه. تهدیدم کرد. ولی می دونی... قاضی فقط بهم می گه،

"و شاهد بیار. شاهد! رو کرده. اگه راس می گی بر

همه چیز داشت براي فریبا پیچیده می شد. به پارتیشن هایی که روي زمین افتاده بودند نگاه کرد. نمی

فهمید که دارد میان این آدم ها سقوط می کند یا به قول عمویش تنها دارد تجربه اي را می گذراند. تجربه اي که

یک لحظه تو روي عمویش بایستد. او را وادار کرده بود آن روز

ـ تو که شاهد نداري، داري؟

آره دارم. تنم. جاي تمام مشت هاش هست. ـ

عمویش او را کشیده بود گوشه اي از راهرو. توي غبغبش باد افتاده بود و شقیقه هایش می زد. اولش آرام

مانده بود که چه بگوید. خودش را می دید که "تو فکر می کنی ما چی هستیم ها؟ بگو دیگه. چی هستیم؟ "گفت:

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢١

در آن وضع دارد لب و لوچه اش را گاز می گیرد.

ـ گوش بده فریبا به خدا قسم، به روح پدرت اگه یه دفعه، فقط یه دفعه دیگه از این حرفها بزنی من می دونم و تو.

یز دیگري بگوید ولی یک لحظه از دهانش هیچ وقت او را آن قدر عصبانی ندیده بود. نمی خواست چ

پرید که چیه به غیرتتون برخورده؟ اما وقتی صورت برافروخته عمویش را دید، ته دلش خالی شد. می دانست که

دختره احمق، این ها این کاره ان. خود "اگر کارد هم می زد، خونش در نمی آمد. مچ دستش را گرفت وگفت:

بیست، سی تا پرونده از این ها فقط تو این کالنتري باز می شه و بسته می شه. جناب سروان می گفت که سالی

نتیجش. هیچی. این هایی که تو به من می گی می تونی تو یه تیکه کاغذ بنویسی. اما می تونی برا دیگران عواقبش

خوان. می خوان تو رو مادرت، زن من که مثل یه مادر دوستت داره. این آشغاال همین رو می رو بگی. برا برادرت،

روانی نشون بدن. تازه تو صورت اون قرومساق رو چنگول کشیدي و هزار تا اثر روش نقاشی کردي. اما اون چی

می تونه بگه. همین یه جور جسارته که تو داري و اینه که به تو روحیه می ده. چرا می خواي خودت رو کوچیک

"بالیی سرش اومده. مثل اونا نباش فریبا!کنی. االن هر که اونو ببینه می فهمه که چه

بعد از این حرف ها بود که آرام شد و هرچه عمویش گفت انجام داد. میان آن همه در بسته، شانس هم به

او رو کرد و دختري که به همراه پدرش آمده بود آموزشگاه، تکه هاي پاره شده رسیدش را از روي زمین جمع

بانده بود و براي آن ها آورده بود. ولی نخواسته بود که شهادت دهد و تند از آن جا رفته کرده بود و به هم چس

بود و عمویش با لبخند گفته بود این هم از شاهد فراري تو.

در اتاق باز می شود و یک زن حامله می دود بیرون. جیغ می زند و می دود به طرف راه پله ها و همان

می افتد. زن ها دستپاچه به طرفش می دوند. حتی پیرمردي که کنار آن ها نشسته بود، بلند می شود و جلو پله ها

پرونده اش را زیر بغل می زند و می دود به طرف آن ها. فریبا بلند می شود. اما عمویش دستش را می گیرد و از

مشاور آموزشگاه را می بیند که از راه پله او می خواهد که نگاه نکند و آرام باشد. هنوز نگاهش به آن زن است که

آن طرفی می آید باال. نگاهی به آن ها می اندازد و یکراست می خواهد برود به طرف اتاق قاضی که در بسته می

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٢

د و او همان جا می ایستد. سرش را پایین می اندازد ولی زیر چشمی نگاه می کند. نیلوفر یک لحظه صورت او را شو

می خواهد بخندد ولی تنها یک لبخند می "هزار جور نقاش روش کشیدي."می بیند. یاد حرف عمویش می افتد:

بیشتر ایمان می آورد. با سر و صداي زند. طوري که بخواهد مسخره اش کند. هر چه زمان می گذرد به عمویش

عسگر خانم ته دلش خالی می شود. ساندیسی که هنوز توي دستهاي عمویش هست را می گیرد و به طرف آن ها

می دود. رنگ از صورت زن پریده بود و هر چه تکانش می دادند، پلک نمی زد.

یگران را از دور و برش دورمی کند. زن یک فریبا با دست آب ساندیس را روي لب هاي زن می ریزد و د

لحظه لب هایش باز می شود. همه نفس راحتی می کشند. چیزي به زور از ته حنجره زن بیرون می زند. بیشتر

و "ز... ز... زندان! می برنش... ي... یک....سا...سال! "هواي داغی بود که کلماتی را بریده بریده با خود می آورد:

ک وري می افتد روي دست هاي آن زن چاق. دوباره سرش ی

عسگر خانم بلند می شود و دست به آسمان می برد و نفرین را می کشد به جان بانی و باعث این کار.

جیغ می زند و اشک می ریزد. حاال چیز ي انگار درون فریبا را خنج می کشید. چیزي که وادارش می کرد پیش

و دلهره تمام وجودش را گرفته بود. به یاد ناخن هاي شکسته اش افتاد. چک هاي دکتر آن ها بماند. حاال ترس

شکور. تمام ماجرا داشت برایش تکرار می شد. به سختی بلند می شود. اما نفهمیده بود که عمویش او را از زمین

نشاند. همان صندلی تکی بلند کرده است و از آن میان او را کشان کشان می برد به اتاق قاضی و روي صندلی می

خسارت... قندان... پنج که متهم ها می نشستند. یک لحظه مشاور را می بیند. کلمه هایی بریده بریده می شنود،

هزار تومان.

چک ها را می بیند که بین او و قاضی و عمویش رد و بدل می شود. لیوان آب را که لب هایش را تر می

آمد که دید آن صورتک نقاشی شده زخمی از اتاق بیرون رفته است. سرباز را می بیند که کرد و وقتی به خودش

به طرف قاضی می آید. به نظرش مواج می آید. نگاهش به دستبند می افتد. اما سرباز نمی آید به طرف او. می

ظه همه چیز انگار آبی رود بیرون. دندان زیادي سفید قاضی را می بیند و نیم خیز شدن اش از پشت میز و یک لح

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٣

می شود و وقتی به خودش می آید که توي صندلی جلوي ماشین عمویش نشسته و از خیابانی که دو طرفش را

پوسترهاي تبلیغاتی کاندید هاي ریاست جمهوري چسبانده اند می گذرند. یاد آن پیرمرد می افتد. چشم هایش بی

آمد که او هم دیگر یک متهم است. حاال دیگر بوق ماشین ها را اختیار دنبال پوستري از او می گشتند ولی یادش

می شنید. سرش را برگرداند. عمویش را می دید که همین طور که دنده عوض می کرد او را نگاه می کرد.

ـ به به... انگاري رو به راه شدي. پس بگو همش فیلمت بود. اي ووروجک!

فکر می کنی چی گیرشون اومد؟ خسارت یک "ید که می گفت: عمویش بلند بلند می خندید و حرف می زد. شن

قندون مثال خارجی، پنج هزار تومن. می بینی چه قدر حقیرن. اونوقت تو چی فکر می کردي. این قماش ارزش این

حرف ها رو ندارن، عزیزم.

"چک هاي دکتر... شکور"فریبا به زور می توانست حرف بزند.

. دیگه چی ؟ ـ بیا اینم چک ها

"بریم آزمایشگاه! "نگاهش که به آن ها افتاد بلند شد و رو به عمویش گفت:

ـ االن؟

آره تو رو خدا عمو!ـ

ـ باشه. باشه. اما فرنگیس منتظرمونه. غذا درس کرده. باس شیرینی بگیریم.

نه، می خوام باهم بریم اونجا.ـ

یبایی که دنیایی رو می لرزوند؟ ـ چرا باهم؟... مگه می ترسی؟... کو اون فر

چک ها باید این دفه باهم بریم عمو که "و قاه قاه زده بود زیر خنده. به نظر شاد و راضی می آمد. که فریبا گفت:

رو بدیم تا من بتونم شناسنامه ام رو ازش بگیرم.

نفهمیدم. چی؟ مگه "گفت: صداي ترمز ماشین بلند شد و این که عمویش چطور با کف دست زد وسط فرمان و

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٤

بوق ماشین هاي پشت سر در آمد. فریبا سرش را پایین انداخت. این جا بود که "تو شناسنامت پیش دکتره؟

عمویش آهسته ماشین را به گوشه خیابان برد و محکم به پیشانی خودش زد .

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٥

یادگار

جلوتر می رود و برمی گردد و به زن که "یعنی خودشه، شاید فکري شدم ؟ "مرد با خودش گفت :

جلوي دکه روزنامه فروشی ایستاده و تیترهاي روزنامه هاي صبح رامی خواند، چشم می دوزد، نیمرخ صورت همان

برایش ساسانه طالیی را که می گفت بود و کناره لبها هم آن چال کوچک را داشت و همان عینک آفتابی با دست

به نظرش آمد که در این چند سال گذشته، هیچ چیزي در او تغییر نکرده باشد. مرد فکر کرد از هلند خریده است.

که بیخود نبود، دوباره چند شب بیخوابی به سرش زده و هر بار که چشمهایش را روي هم گذاشته، اورا دیده ا

را ناگهانی در خیابان دید، چند روز بیخوابی به سراغش آمده بود . باید جلوتر می ست. دوسال پیش هم که او

رفت و منتظرش می شد.

توي کوچه که پیچید یاد چاقوي ضامن دارش افتاد. چاقویی که دوسال پیش از چهارراه استامبول خرید،

چاقو دایره اي کوچک بود که زیر قبضه قرار داشت آنهم از یک جوان کرمانشاهی .ضامن اینجلوي بازار کویتی ها،

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٦

و مرد روي آن یک نگین سرخ قیمتی گذاشته بود. وقتی براي اولین بار دسته شاخ گاوي آن را در دست گرفت ،

باور نداشت که یک شیئ فوالدي بتواند اینقدر او را آرام کند. شبیه یک جور اطمینان خاطر بود. حتی وقتی با

ضامن ، تیغه سوهان زده آن از جا پرید و توي هوا درست جلوي نوك بینی آن جوان فروشنده فشاري آنی روي

"ضامن شد، مثل این بود که هیچ اتفاقی نیافتاده است. جوان کرمانشاهی نگاهی به او وبه چاقو انداخت و گفت :

کند.. فقط اشکالش جاي خالی هی ... الحق که اینکاره اي . تا به حال کسی را ندیده بودم که اینجوري ضامنش

"نگینشه ، واال به جان مادرم که همچی چیزي با این قیمتها تو بازار پیدا نمی شه.

مهم نیست یه نگین واسش دارم.ـ

آهان ، این درسته ... گفتم که تو اینکاره اي ! این چاقو کار اوستا کاراي زنجانه. اصل اصل .ـ

تیغه را به جاي اولش برگرداند ، دستپاچه شد. با اینحال جوان چاقو را از او گرفت اما وقتی مرد خواست

و با کمی فشارروي دگمه آن را "می دانی یک وقتایی اینجور میشه ... باید یه کم زور بزنی، اینطوري ... "و گفت:

بست.

قت فرصتی پیش نیامد که از تیغ تیز از آن روز مرد گاه و بی گاه چاقو را بی هدف در دستش می فشرد. اما هیچو

آن مرحمی بر زخمهایش بگذارد. و تنها هر روزساعتی می نشست کنار سنگ سوهان دستگاه سبزي خردکنی

مادرش و آن را می سایید ، آنقدر که لبه اش شده بود به تیزي تیغ جراحی و به اشاره اي بند بود تا خودش را

نشان دهد.

را در دستش فشرد و با فاصله ده بیست متري دنبال زن راه افتاد. نفسهاي عمیق می کشید مرد آن

چون حاال دوباره آن حس مزخرف به سراغش آمده بود: همان حسی که دهانش را خشک می کرد و کم کم

ه کجا دلهره را به جانش می کشاند، طوري که حتی نمی توانست سیگار بکشد. نگاهش فقط به زن خیره بود ک

میرود و با خودش فکرمی کرد که با او چه کار می خواهد بکند. دو سال پیش که او را جلوي آژانس دیده بود، فقط

"بایست....با توام ... "به او سالم کرده بود. اما زن حتی به او جواب هم نداد. با اینحال مرد برگشت و فریاد زد :

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٧

کرد و از آنجا دور شد و خودش را به نشنیدن صدایی زد که می گفت : ولی زن بی اعتنا به او قدمهایش را تندتر

"!... آیدا! آیداچرا از من فرار می کنی ، با توام ... "

ولی اینبار نمی خواست این اتفاق بیافتد. باید کار را یکسره می کرد. مرد چاقو را بیشتر می فشرد و

ق افتاد. او که شبها به عنوان یک رزروشن، توي یک آژانس کار پیدا کرده یادش می آمد که چطور آن ماجرا اتفا

بود و بعد از ویراستاري روزنامه به آنجا می رفت و تا صبح به تلفن ها جواب می داد و راننده ها را به در خانه ها

افتادي دنبال خواهر و چرا "کی آمد تو و باالي سرش فریاد زد : ساسانمی فرستاد ، آنقدر خسته بود که نفهمید

"مادر من؟ اصال چرا اومدي جلوي خونه اونها کار گرفتی؟

"چی؟ ... چی؟ اصال تو کی هستی ؟"مرد از روي صندلی اش پاشد و گفت :

ـ من ساسانم . یادت اومد؟

ـ هان ... خیلی پیر شدي ؟ نشناختمت!

می خوام بهم بگی اینجا چه غلطی می کنی؟ ـ

لحظه تلفن ها شروع به زنگ زدن کرد و یکی از راننده ها هم آمده بود توي آژانس و منتظر گرفتن در این

تریپ تازه اش بود. مرد تلفن ها را یکی یکی روي دگمه انتظار می گذاشت و براي اینکه تمرکز داشته باشد رو به

"خوب، یه لحظه بفرما بشین دکتر! "ساسان گفت:

ان منتظر ایستاده بود جلوي او. مرد هم وقتی دید ساسان اعتنایی به حرف او نکرد آدرسی را راننده همچن

راننده با چشم، اشاره اي "این تریپ،کوتاهه...جلدي برو و برگرد. "نوشت روي یک برگه و داد به راننده و گفت :

. راننده هم دیگر نایستاد. دوید طرف کرد که یعنی این یارو کیه ؟ ولی او با اشاره فهماند که چیز مهمی نیست

ماشینش و رفت.

"تو درباره چی داري حرف می زنی؟ "ساسان بی قرار ایستاده بود جلوي او و منتظر جواب بود. مرد گفت :

خودتو نزن به اون راه! چرا مادر منو تعقیب می کنی؟ تو چی می خواي؟ ـ

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٨

ساسان رفته بود بیرون. مرد می خواست سیگار بکشد ولی تمام بدنش را وقبل از اینکه مرد جوابی داده باشد،

لرز گرفته بود. مانده بود که این حرفها یعنی چه؟ باید جلوش درمی آمد اما نگاهش به دگمه هاي قرمز روشن

ه روي تلفن افتاد. باید جوابشان را میداد. به زحمت توانست اینکار را بکند. چون دهانش خشک شده بود و ب

نظرش آمد که صدایش هم عوض شده باشد.هنوز تلفن ها تمام نشده بود که دوباره ساسان آمد تو و صورتش را

بوي الکل از الي دندانهاي زردش بیرون می زد و هواي "می دونی من آدم کشتم . "نزدیک او آورد و گفت:

"خوب که چی ؟"مابین آن دو را پر کرده بود. مرد لبخند ي زد و گفت :

می دونی اگه الزم بشه بازم این کارو می کنم؟ ـ

مرد می خواست جوابش را بدهد ولی تلفن ها بازهم زنگ می زدند . آنقدر که ناچار شد به آنها جواب دهد،

کنید میاد... الو یه لحظه... االن ماشین نداریم؟ شما؟... بله بله.... آدرس .... گوشی! الو ... نیومده ؟... چند لحظه صبر

خوب به درك که نرسیده... اه.. و اینبار مرد بلند شد که ساسان را هل دهد به طرف در شیشه اي. اما او رفته بود.

دعا دعا می کرد که دیگر نبیندش. چون داشت کنترلش را از دست میداد. ولی او را دید. که دوباره آمد و فریاد

د نشست روي صندلی و با اینکه می دانست به او چه حرف احمقانه اي مر"ازدواج کرده.. فهمیدي ؟ آیدا"زد :

"خوب به سالمتی"زده ، گفت :

ساسان دوباره از آنجا رفت. دیگر این رفت و آمد،براي مرد مسخره آمد. به فکرش رسید که اگر او را همین

رش فکر کرد لحظه اي دچار سرگردانی شد. جا نفله کند دفاع از خود است ولی وقتی به عواقب کار و مریضی ماد

تلفنها دوباره زنگ می زدند ولی نمی توانست بهشان جواب دهد. چون قلبش تند تند می زد و حاال دیگر مطمئن

من به کسی که "بود که صدایش هم می لرزد وباز او را دید که برگشته. اینبار دیگر رفت به طرفش و فریاد زد:

وز نکردم ولی تو چی؟ ها یاهللا عوضی بگودیگه.. تو چی؟ چندبار به خواهرت تجاوز دوست دارم هیچ وقت تجا

نه اصال بهتره برم تو خیابون هوار بزنم ، ها؟... مگه کردي ؟... د یاهللا بگو دیگه عوضی با توام، چرا خشکت زده،

خوب آره ... ولی عاشقش بودم ، گناه من چی بوده ؟ ... من چهار سال با اون بودم ... خوب آره ،از هم جدا شدیم ،

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٢٩

"ها می فهمی ،عوضی؟ ولی تو چی ؟...

ساسان دستپاچه شده بود ، چون حاال چند نفر جلوي آژانس جمع شده بودند و زل زده بودند به آنها.

لند توچال زن به درختهاي چنار کنار خیابان نگاه می کرد و به آرامی از سرباالیی خیابان که انتهایش به کوه ب

می رسید می گذشت و به هر تقاطعی که می رسید لحظه اي می ایستاد تا ماشینها بگذرند. آنوقت می گذشت و

این حرکت مرد را کندتر می کرد. چون ناچار بود بیشتر مراقب حفظ فاصله اش با او باشد. برایش مهم نبود که او

یک کوچه خلوت بود و داشت توي ذهنش می گذراند که به کجا می رود. چیزي که دنبالش بود، پیچیدن زن توي

جوري که درجا او را بکشد. به نظرش باید به پهلویش می زد و بهترین جاي بدن براي زدن ضربه چاقو کجاست؟

اگر از پشت می زد، ممکن بود که ترس ، باعث شود که ضربه را درست نزند و کار او بدتر شود. بهتر بود جلویش

ا او لحظه اي حرف می زد. اینطوري فرصت داشت که او را غافلگیر کند. اولین چیزي که می در می آمد و ب

خواست از او بپرسد این بود که چرا آن شب بی هیچ دلیلی ساسان را فرستاده بود سراغش؟ این یک خیانت بود و

ه خاطر افشاي آن راز باشد باید تقاصش را پس می داد. اما نمی فهمید که چرا احساس گناه می کرد. فکرمی کرد ب

ولی خودش را هم یک قربانی می دید. قربانی یک اشتباه. اشتباهی که خودش کرده بود. اینکه به او دلبسته بود و

نمی توانست بفهمد که چرا به او دلبسته است و بعد از گذشتن این همه سال هنوز به دنبالش بود . آنقدر که

و تبدیل شده بود، طوري که هرجا سرو کله او پیدا می شد، چند روز بعد آنها احساس دوستی او به ترس آنها از ا

از آنجا می رفتند. اینطوري او خود را بیشتر از دست رفته می دید.

"هانیبال. "توي فیلم "لکتر "باید او را می کشت تا راحت شود : یک عمل مردانه. قتل با چاقو. مانند دکتر

ضربه توانسته بود دل و روده هاي آن خائن را کف پیاده رو بریزد و قبل از اینکاراو را همچون آنطور که با یک

یهودا به دار کشیده بود. دکتر لکتر براي او تجسم یک ابرمرد بود. کسی که اجازه نمی داد شکست خورده باشد.

هایی رامی دید که توي این کوچه هرچه مرد بیشتر به زن نزدیک می شد، بیشتر با خودش کلنجار می رفت. سایه

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٠

خلوت به سویش هجوم می آورند. در کشمکش سایه ها ساسان را می دید که از روبرو به طرف او می آمد و

دستهایش را می گرفت و می بوسید و می شنید که می گفت: من جاي پدر خانواده ام. مرا تحقیر نکن! مادرش را

بلند شده و او را در آغوش گرفته است. سایه ها می رفتند و می آمدند. دید که از روي تختی که بر آن مرده بود

وقتی می خواست او را ببیند به آیدامی خواست چاقو را ضامن کند که بویی شنید. بویی آشنا. بوي ادکلنی که

ان درهم خودش می زد. برگشت و نگاه کرد. تازه فهمیده بود که چند قدمی از او جلوتر افتاده. یک لحظه نگاهش

حتی به او نگاه هم نمی کرد. تنها به روبرویش خیره شده بود. به انتهاي آیداگره خورد. نمی توانست باور کند.

کوچه. انگار که ا صال او را نمی شناسد. نه ترسی ، نه هیجانی ، خشک و بیروح از کنارش گذشت و نگاه آنها مانند

رد و بدل می کنیم. بدون هیچ یادي و ز کنار غریبه اي رد می شویم ،نگاههایی بود که ما هر از گاه وقتی داریم ا

هیجانی .

مرد چاقو در دست، ماتش برده بود. دیگر حتی برنگشت به او نگاه کند، قدمهایش را تند کرد و از یک

تر نفهمیدم.کوچه فرعی رفت باال. به وسط هاي کوچه که رسید ، فریاد زد، آه! من چقدر احمقم. چطور زود

حس عجیبی داشت. نمی دانست باید شا د باشد یا غمگین. انگار همه آن کینه اي که این همه سال به دل

در آنجا گذرانده بود. حاال دیگر آیداگرفته بود، محو شد. کوه را می دید و تمام لحظه هاي عاشقانه اي که با

ه سنگی ایستاد. قلبش تند تند می زد ولی احساس سبکی می کرد. داشت می دوید. دو کوچه باالتر کنار یک خان

نمی توانست به او خیانت کرده باشد و کار، کار مادرش بود. آنهم از ترس اینکه آیدااحساس درك حقیقت. اینکه

د و او را دوباره ببینند. نفس عمیقی کشید و به چاقو نگاهی انداخت. نگین سرخ آن زیر تیغ تیز آفتاب می درخشی

از هم آمیزي آن با سایه برگهاي چنار، کهربایی شده بود. مرد به آن بوسه زد و چاقو را انداخت همانجا. می

خواست از کوه برود باال. بارها پیش آمده بود که دوستان جدیدي آنجا پیدا کرده بود.

"مادرش روي مبل راحتی نشسته بود و روزنامه ها را ورق می زد. او را که دید، عینکش را برداشت و گفت :

همچنان که مانتویش را در می آورد ، آیداو "معلوم هست کجایی ؟ ... دلم هزار راه رفت. چرا ماشینو نبردي ؟

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣١

ته که دکتر چی می گفت . برام خوبه. تازه اینطوري دیگه از غریبه می خواستم یه کم پیاده روي کنم. یاد"گفت :

"ها هم نمی ترسم ، فکرشو بکن از پمپ بنزین تا اینجا فکر می کردم اون پیداش شده و داره تعقیبم می کنه...

و که حاال مانتویش را در آورده بودآیدامادرش روزنامه را گذاشت روي میز عسلی و کنجکاو نگاهش کرد و

دو کوچه پایین تر تونستم ببینمش هیچ شباهتی "پیراهن آستین حلقه اي عرق کرده اش را مرتب می کرد گفت:

"به اون نداشت، نمیدونم ...

ـ مطمئنی که خودش نبود؟

، ـ آره بابا ، یه آدمی بود مثل بقیه ، اصال نمی دونم چرا بیخودي ترسیده بودم ؟ امروز باید بریم پیش دکتر بصیر

باید بهش بگم که دیگه از بیرون و آدماش نمی ترسم.

ـ قیافشو یادته ؟

ـ ول کن مامان !

رفت به اتاقش اما مادرش نگران شده بود .از روي صندلی پاشد و در حالیکه گردنبند مخصوص آرتروز را با آیدا

اد حرفهاي دکتر بصیر می افتاد:دست گرفته بود به اشپزخانه رفت و از پنجره به بیرون نگاهی انداخت مدام به ی

یک احساس اشتباه در درك یک موقعیت واقعیه که دخترتون اونو پیش از این تجربه کرده ولی "جاماییس وو"

حاال حافظش دچار تحریف شده ، ساده بگم یادش نمیاد کسی رو که حاال می بینه در گذشته دیده یا نه، غریبه

پنداري.

دید، همه چیز آرام بود ولی هنوز زل زده بود به جلوي در پارکینگ و با خودش می در خیابان چیز خاصی نمی

امکان نداره برگشته باشه ، با اون کاري که باهاش کردیم دیگه پیداش نمیشه ، محاله! اما چطوري میشه "گفت :

"فهمید؟

ـ مامان ، تلفن نداشتم ؟

د و به او نگاه می کرد.در آستانه در آشپزخانه ایستاده بوآیدابرگشت .

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٢

ـ می خواستم برات آب پرتقال بگیرم!

"مامان چی شده ؟ "آمد کنارش و گفت : آیدارفت به طرف یخچال .

چیزي به فکرش رسید "هیچی! "دیگر داشت دست و پایش را گم می کرد. در یخچال را بازکرد و گفت :

"امین زنگ زد "برگشت و با لبخند گفت :

خوب؟ـ ا ...

ـ می گفت فردا می رسه. می گفت قراداد و بسته.

سرش را باال گرفت . آیدابا این حرف

چه خوب! پس رفتنی شدیم؟-

آره ، پسر زرنگیه ! به بابات رفته. هر چی باشه پسرعموته. شما دو تا میرید تورنتو. تو هم می تونی دکتراتو همون -

جا بگیري. منم...

تو چی؟-

هیچی !-

هم آیداند تا پرتقال را به زور از جامیوه اي در آورد و دریخچال را بست . آنها را گذاشت روي میز کابینت . چ

پیداش کردم. جلوي "آمد کنارش . چاقوي ضامن دار دسته گاوي را گذاشت جلوي مادرش روي میز و گفت:

"خونه. قشنگه؟

خداي من! این دیگه چیه؟ ... خل شدي؟-

نگینش رو نگا!مامان...-

و "مواظب باش ! به نگین دست نزن وگرنه باز میشه "گفت: آیداچاقو را در دست گرفت تا وراندازش کند که

آرام آن را از دستش گرفت و دوباره گذاشت روي میز، جایی که آفتاب افتاده بود روي آن. مثل یک نقطه قرمز

نورانی می درخشید.

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٣

قشنگه مامان؟-

آره ، باید قیمتی باشه ، حاال می خواي باهاش چی "ن که دستش را حمایل سرش می کرد ، گفت: مادرش همچنا

"کار کنی؟

یه فکر خوب... ا... مامان اون انگشتر نقره اي بابا رو یادته که نگینش گم شده بود.-

اوهوم!... راست میگی!-

به نظرت خیلی شبیه اون نیست؟ -

آیدا"اوه ، خداي من! با اون مو نمی زنه"عینک را به چشم زد و نگاه کرد و گفت: مادرش کمی نزدیکتر آمد و

"گفتی امین کی می رسه؟ "چاقو را مانند اینکه یک شیئ مقدس را در دو دستش می گیرد، برداشت و گفت:

فردا.-

خوب، فردا من براش یه سورپرایز دارم. یک انگشتر نقره اي با نگین سرخ یاقوتی!-

رفت به اتاقش ، او هم دوید کنار پنجره . آیداادرش مات مانده بود و وقتی م

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٤

یک استراحت سنگین

بود که برگردم تهران و آن نامه کوفتی را به ریاست دانشگاه بنویسم شاید اگر معصومه مجبورم نکرده

به سراغم نیامده بود، حسی که نفس کشیدنم را هم سخت "سنگینی"حاال در این قبرستان ماشین قراضه ها حس

دانشگاه می کرد. می توانستم خیلی راحت بگویم، نه. اما پیله کرد که حیف نیست با وجود سه سال زحمتی که تو

کشیدي حاال مثل یه عمله بچسبی به آهنگري، اونم تو مغازه باباي من که جز بیل و کلنگ و میله و میخ چیزي

نمی سازه؟ به او گفتم که این کارو دوست دارم. کار با آهن رو دوست دارم. مدرك دانشگاهی فیزیک به چه دردم

دکترا. حاال من این همه برم اونجا بگم چن منه؟ اونم هاي لیسانس و فوق ومی خوره؟ مملکت پر شده از بیکاره

بعد پنج سال. تازه خیلی لطف کنن یه مدرك فوق دیپلم معادل بهم می دن که تو هیچ بقالی دوزار ارزش نداره. اما

او پایش را توي یک کفش کرده بود که یا میري تهران و درخواست میدي یا منم به بابام میگم دیگه بهت کار

بعد از آنهمه سگ دو زدن براي کار آنهم حاال که آش را با جاش را پیدا کرده بودم معصومه داشت برایم نده.

رقصاند. گربه می

هایم را ببینم و از من اياین بود که راه افتادم و رفتم به دانشگاه، توي این فکر بودم که اگر هم دوره

یی را باید تحویلشان دهم که کم نیاورم. اما تا ظهر شانس آوردم و هیچ کنی، چه دروغهاسؤال کنند چه کار می

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٥

یعنی هنوز فکر می کردم که بعد از پنج سال آنها آنجایند اما همه چیز عوض شده بود غیر از کدامشان را ندیدم،

آمد که تغییر سر در دانشگاه و ساختمان دانشکده ها. جو دانشگاه هم بعد از ماجراي کوي دانشگاه به نظرم می

کرده باشد چون حاال کمتر دخترهاي چادري را می دیدم و داخل خیابان اصلی دانشگاه بیشتر از همیشه ماشینهاي

کنم و ام پس خیلی زود پیشرفت میمدل باال پارك بود. همیشه فکر می کردم که چون دانشگاه تهران قبول شده

نکه در همان ترم دوم با آناهیتا آشنا شدم. یک روز ازش پرسیدم: سازم غافل از ایآینده خودم و خانواده ام را می

منظور "اخم کرد. گفتم : "پس باید خیلی پاك باشه. "گفتم : "فرشته نگهبان آبها"گفت :"آناهیتا یعنی چی؟ "

چشمه درست گفتی آناهیتا سر"تا چند روز تحویلم نمی گرفت ویک روز بی مقدمه آمد و گفت : "بدي نداشتم.

و از آن زمان او را مثل یک الهه مقدس می پرستیدم. چون قابل پرستش هم بود و خودم را مردي "پاکی هاست.

می دیدم که عشق را شایسته زیباترین زنان می دانست و او را همانی می دیدم که می خواستم.

پرت نوشته بودم که دلشان به حال من با نامه ام که خواسته بودم ادامه تحصیل دهم و کلی چرت و

بسوزد موافقت نکردند. از این دلم می سوخت که توي نامه مرگ مادرم را سه سال جلو کشیده بودم و گفته بودم

مریضی پدرم همزمان با ترك تحصیلم شده بود و خودم را تنها سرپرست خانواده معرفی کرده بودم در حالیکه

اج کرده بودند و زندگی خوبی داشتند به غیر از من که هنوز میان زمین و آسمان همه برادر و خواهر هایم ازدو

ویالن بودم. معاون آموزشی با لبخندي مرا پاس داد به ریاست دانشکده که شاید او دست کم مساعدت کند و

دستور گرفتن مدرك فوق دیپلم معادل را بهم بدهند. او هم من را فرستاد پیش معاونش.

سالنه سالنه رفتم به دانشکده، نمی دانم چرا مدام تصویر آناهیتا را می دیدم. به یاد روزي افتادم که می

تو آدم راست و درستی هستی و دوست ندارم تو را ببینم که اینطور "خواستیم از هم جدا شویم. می گفت:

بدبختی به سراغم آمده بود که ناچار بودم براي اما حاال چی؟ از وقتی از او جدا شده بودم آنقدر"درمانده باشی.

پول در آوردن هم که شده هزار جور راست و دروغ سرهم کنم. از خودم بدم می آمد.

حاال که دارم به این ماشینهاي اسقاط آهنی نگاه می کنم که تنها تصویري شده اند از گذشته، خودم را می بینم که

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٦

نمی تواند مرا از این تراکم سنگین جدا کند. تصادفی ها، بخت برگشته ها، ناشی زیر آنها افتاده ام و یک بلدوزر هم

ها و در راه مانده ها، همه می آمدند اینجا، در این گاراژ پرت افتاده. حس گزنده اي از مگنتیک خودم توسط این

تل انباشته از آهن دارم که سنگین و سنگین ترم می کند. سنگین و سنگین تر.

دستهایم را باز کرده ام و خیره شده ام به آفتاب. دوست دارم مثل کوره آهن ذوبم کند. چون دیگر خودم

را هم آهنی نمی دیدم که آهنی دیگر را می کوبد و صیقل می دهد. من آهن رباي حقیري بودم که به توده عظیم

ن این قراضه ها ندارد. دیگران چسبیده بود و توانایی انجام هیچ کاري جز مکیدن پول مالکا

از وقتی علی را به عنوان استاد دانشکده فیزیک دیدم این حس سنگین به سراغم آمد. درست مثل

زمان دانشجویی که او مرا برون فکنی می کرد. دستش را در فاصله ده سانتی متري نافم به چرخش در می آورد و

و من حرفهایش را توي "سنگین و سنگین تر می شی. سنگین و سنگین تر. حاال داري "مدام زمزمه می کرد:

اند و وقتی سطوح انرژي آنها جابجا شود می توانند از کالبد هاي انرژيذهنم مرور می کردم اینکه انسانها مثل بسته

د، حتی آینده خودشان را ها، کلیدها و گنج هاي عالم را بیابنخود بیرون بیایند و به دنیاي متافیزیک بروند و نشانه

ها فرار کنند و به هرجا بخواهند بروند و هر که ببینند.آنها می توانند از دیوارهاي آجري هم بگذرند و از زندان

بخواهند بشوند. اما این رفت و آمدها تنها در محدوده فضاي شخصی خودشان شکل می گرفت و از آنجا به بعد

د ممنوع. حدي که نباید ذهن به آن می رفت. چون خودش سرگردان می ممنوع بود و اسمش را گذاشته بود ح

شد و شاید به ذره هاي ریزي بدل می شد که دیگر تا ابدیت به شکل اولش درنمی آمد.

او مرا چهار بار فرافکنی کرد و هر بار من آناهیتا را دیدم: آناهیتا کنار دریا. آناهیتا کنار معبد. آناهیتا در

و این سوال هر ال پرواز و آناهیتا در حال غسل دادن من. آناهیتا براي من آناهیتا بود. اما من براي او چه بودم؟ح

من براي "بار که من از فرافکنی اي که شبیه یک جور هیپنوتیزم بود بیرون می آمدم مثل خوره به جانم می افتاد.

رز تمام وجودم را می گرفت و ضعف می کردم. یادم می و وقتی می خواستم به آن جواب دهم ل"او چه بودم؟

رفت کی هستم و چه می خواهم؟ آناهیتا هر روز زیباتر و زیباتر می شد و من الغر و الغرتر. علی مدام دلداري ام

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٧

اما او برایم "من هم باید مثل تو ریاضت بکشم "گفتم : می داد که چیزي نیست و تنها باید به خودت برسی. می

پولی که پدرم می فرستاد آبمیوه و جگر و کباب می خرید و وقتی می دید که من لب به آنها نزده ام با داد و از

هوار می بردشان که به قول خودش بریزد توي رودخانه. ولی یکی دوبار دیدم که همان جا نشسته و می خوردشان.

نظرم این هیکل الغر و استخوانی پشت آن میز بزرگ وقتی او را پشت میز دفترش دیدم ماتم برد. به

گم شده بود. او با یک نگاه مرا شناخت. چشمان سبز نافذش را که به من دوخت باور نمی کردم که درجا بلند

لبخندي زدم و "اوه سیروس عزیز، تو کجا اینجا کجا واو... نیگاش کن چه شکسته شدي پسر!"شود و صدایم کند :

پس دکترا تو گرفتی ؟ --و وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم گفتم: "علی جان، زمانه. زمانه"گفتم:

ـ آره بابا ولی با دکتراي خالی آدم که استاد دانشگاه نمیشه!

ـ اوه، ازت خوشم میاد. واقعا می گم. استادي برازندته! تازه برات کمه!

چی "ید همین حس بود که او را خجالت زده می کرد. گفتم: او می دانست که من با او تعارف ندارم و شا

"قرار بود بري مکزیک؟ دون خوان، عرفان مکزیکی... شد؟

یادم آمد که او آن زمان در برون فکنی هایی که خودش می گفت به تنهایی انجام داده است، دیده که می رود

عبدي بزرگ که معماري بنایش به هیچ یک از مکزیک و کلید معبدي را از دست خود دون خوان می گیرد. م

سبک هاي شناخته شده جهان نیست از اهل عتیق تا حاال. آنوقتها او دانشجوي سال آخر دکتراي فیزیک بود آن

هم در سن بیست و سه سالگی. ولی عهد من تازه ترم دوم را شروع کرده بودم. او را ستایش می کردم و دوست

که براي انعطاف باالیش با همه چیز. حتی اینکه هر خطري را از فرسنگ ها دورتر داشتم. نه فقط براي هوشش

حس می کرد و خودش را نجات می داد و اینها بس بود که من به او اعتماد داشته باشم چون اندیشه ام را صیقل

می داد و از من حمایت می کرد.

می گذاشتم و شاید اگر یک دختر بودم، دلم می خواست با وجودیکه هم سن و سال بودیم به او احترام

با او ازدواج کنم. با هم یک اتاق بزرگ کنار رودخانه اوین گرفته بودیم. جاي دنجی بود. دو در هم داشت و به

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٨

شوخی می گفتیم، خانه دو دره! ولی جاي نموري بود که بوي نفت و دود بخاري اش هنوز تو سرم می چرخید. من

انه بودم و به ما شبانه ها خوابگاه نمی دادند ولی علی می توانست برود خوابگاه. بااینحال از آنجا دانشجوي شب

: در برون فکنی هایش دیده که چند تا "خوشش نمی آمد. یک روز ناغافل آمد پیش من و هم اتاقم شد. می گفت

من هر "وابگاه و با او سیگاري بار زده اند.آدم ریشو با باتوم و قمه و چاقو در حالیکه کفن پوشیده اند،آمده اند خ

چه سعی کردم نتوانستم این رؤیا را تفسیر کنم ولی خودش می گفت، اتفاق بدي آنجا می افتد.

وقتی او را بعد این همه سال دیدم می خواستم بگویم که انگار این یکی رؤیایش تعبیر شد و آن اتفاق شوم

اینجا بود که من هم خنده ام گرفت و حرفم "اون گوریل انگوري ها را یادته؟ "گفت : افتاد. ولی او با زهر خندي

هر دو تایی ریسه رفته بودیم.اگر "بیگلی بیگلی!"یادم رفت و همین طور که با دست به او اشاره می کردم، گفتم :

درآوردنیم می گفت : کسی سرزده می آمد تو و شکم گنده من و بدن الغر او را می دید که در حال شکلک

"لولک و بولک اند. "

اما خنده هاي من خیلی زود فرونشست و مثل یک برگ پژمرده نشستم روي صندلی. گوریل انگوري

باید اینکارو بکنی تا "و بیگلی بیگلی دو تا زن روسپی بودند که علی یک شب بعد از برون فکنی من، گفت :

با اینکه دوست نداشتم از فرصت استفاده کردم. اما همان شب سرم درد گرفت. چون و من "اضطرابت کم بشه

ارضا نشده بودم و جالب این بود که وقتی من داشتم به دنبال کاندوم می گشتم، آناهیتا زنگ زده بود و من به ته

ه را که می گفتیم ته پته افتاده بودم یک قصه سر هم کردم و همین مایه خنده آن دو تا زن اکبیري شد. چاق

می خواستم خفه "چرا نگفتی اونم بیاد؟ "گوریل انگوري، همینطور که لنگ هایش را توي هوا باز کرده بود گفت :

اش کنم اما وقتی علی را با آن الغره، بیگلی بیگلی دیدم که مشغول است کوتاه آمدم و لباسم را پوشیدم و از آنجا

زدم بیرون.

می فهمم یاد گذشته "پشت میزش بلند شد و آمد به طرف من. کنارم نشست و گفت : علی از

! و دوباره رفت پشت میزش و "منو ببخش"تلفن زنگ زد و اوگفت: "یه جورایی! "با لبخندي گفتم : "افتادي؟

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٣٩

طاقت به شب اعتراف و شب سنگین مجازات. شبی که منتلفن را برداشت و من به آن شب فکر می کردم،

وقتی احساس گناه می کنی باید "نیاوردم و همه چیز را به آناهیتا گفتم. علی گفت که اعتراف کنم. می گفت :

و من به آناهیتا گفتم. گفتم که دوستش دارم ولی گناه کرده ام که خودم را "بریزیش بیرون تا راحت بشی

و من جرأت "می دونم"ن دهد خیلی آرام گفت : دراختیار یک زن روسپی گذاشته ام. او بدون اینکه هیجانی نشا

نکرده بودم که ازش بپرسم چطوري؟ می ترسیدم. می ترسیدم که چیزي بگوید که دیگر نتوانم هضمش کنم. گفتم

پیش از آنکه چیز دیگري بگویم دستش را گذاشت "خوب می دونی فقط یه هوس بود اما من در مورد تو.. ":

تو که امروز نگاهت به "ینش را هنوز یادم هست. شعري را که توي گوشم زمزمه کرد: روي دهانم. لبخند خشماگ

"نگاهی نگران است /واي فردا که دلت با دگران است

دیگر چیز ي نمی توانستم بگویم ولی از این حرف او خوشم نیامد و قبل از اینکه او به طرف

آناهیتا، کدوم نگاه؟ ببین من حتی به اون اکبیریها نگاه "تنها بگذارد، فریاد زدم:ماشینش برود و مرا کنار رودخانه

او لحظه اي ایستاد. به نظرم خنده اش گرفته بود اما نمی توانست برگردد، نمی دانم شاید هم "هم نکردم فقط...

تو براي من فقط "یم: داشت گریه می کرد که برنگشت تا نگاهم کند و دیگر نایستاد و رفت. می خواستم بگو

و از "پس تو براي او کی هستی؟ "اما این سوال گزنده پرید توي ذهنم که"آناهاتیایی. یعنی همیشه آناهیتایی.

آن زمان دیگر خودم هم نخواستم او را ببینم. حتی از دانشگاه انصراف دادم و رفتم خدمت سربازي. به این امید

ندگی ام سر و سامانی دهم. که زودتر کاري گیر بیاورم و به ز

یاد "سیروس عزیز! نگفتی براي چه کاري اومدي؟ "علی دستش را گذاشت روي شانه هایم و گفت :

نامه ام آفتادم. کیفم را باز کردم و نامه را درآورم. ولی ناگهان در اتاق باز شد.

ـ ببخشید انگار جلسه داشتی؟

من دوست نداشتم برگردم و ببینم که کیست؟ چون شناخته بودم این صدا را. علی رنگ از صورتش پرید و

صداي سرچشمه رؤیاهایم را! صداي الهه آبها و صدایی که بازتاب تمام ضعف ها و لرزهایم بود. علی بلند شد و

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٤٠

نگاهش می خواستم از جایم بلند شوم ولی دوست نداشتم نگاهم در "ایشون همسر من هستند، آناهیتا"گفت :

گره بخورد، سنگین شده بودم. سنگین تر از حتی آن برون فکنی ها. عرق سرد روي پیشانی ام را حس می کردم و

حتی کوبش تند قلبم را به قفسه سینه ام می شنیدم. نیرویی گردن مرا می کشید به سمت دیگر. سایه علی را دیدم

بیرون از این دایره کوچک کشاند. دایره اي که علی در که رفت به طرف آناهیتا و می دانم که کنجکاوي او را به

مرکز آن بود و من به اطراف پرتاب شده بودم. در بسته شد و من که به تمام آن رؤیاها ایمان داشتم، تازه فهمیده

بودم که علی با من چه کرده بود.

می فهمیدم که او چرا با من رفاقت او مرا و زندگی ام را در جادوي برون فکنی محو کرده بود. حاال

کرده بود و از من حمایت کرده بود؟ فقط براي رسیدن به آناهیتا و حاال می دانستم که چرا من نمی دانستم که به

چه دردي می خورم، او بود که ذهن مرا برده بود. حاال می دانستم که چه کسی بین دانشجوهاي دکترا خائنی بود

ند. کسی که همه تئوري هاي آن جمع تشکیالتی و پل ارتباطی گروه را لو داده بود. کسی که که پیدایش نکرده بود

آناهیتاي مرا از من ربود و مرا مانند فرماندهی مغلوب، خمار و خسته در دشت قراضه هاي آهنی رها کرد. اما نمی

به نظرم آمد دارم توي آن فهمیدم که من از حد ممنوع گذشته ام یا او؟ من که آنقدر سنگین شده بودم که

صندلی راحتی فرو می روم یا او که برگشته بود و آماده بود که من شلیک کنم.

دیگر دو چشم نافذ سبز را در برابرم نمی دیدم. یک شغال می دیدم که بهترین انگورا را چیده بود. حتی

بد نام مرا بیاد آورد چون آناهیتا از من بود. آناهیتا از نمی خواستم او را به نام بخوانم ولی او ناچار بود که تا ا

رؤیاهاي من به کلید مکر او گره خورده بود. آناهیتا یادآور جاذبه من بود وشاید همین نیروي مغناطیسی من بود

را کیفم ''ولی نگفتی براي چی اومدي''لبخند زد و گفت : ''خوب من باید برم''می کرد. گفتم :"من"که مرا

و تا ''هر رفتنی یه اومدنی داره، یادت باشه!''برداشتم و به طرف در رفتم. زل زدم توي چشمهایش و گفتم :

خواست چیزي بگوید در را کوبیدم به هم. هنوز چند قدمی از دفترش دور نشده بودم که شنیدم، پشت سرم

نامه اي را که در دستم بود مچاله کردم و "سیروس، تو داري اشتباه می کنی. من نمی خواستم... "فریادمی زند:

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٤١

تو راست گفتی. آدم با یه مدرك خشک و خالی "برگشتم. همینطور که توي راهرو عقب عقب می رفتم داد زدم :

آنقدر بلند گفتم که تمام کسانی که توي راهرو در رفت و آمد بودند ایستادند و به ما نگاه کردند. "استاد نمیشه!

یس دانشکده هم که در انتهاي سالن بود صدایم را شنید. چون خیلی ها را دیدم که سرشان را از به نظرم حتی ری

"اگه به فکر دردسري؟... "اتاق هایشان بیرون آوردند تا ببینند چه شده؟ علی به طرفم آمد و گفت:

ـ خوب، بگو چی کار می کنی؟

ـ اینجوري نیگام نکن، تو خودتم مقصري!

می خواستم توي صورتش تف کنم. اما وقتی دیدم سرش را پایین انداخت و برگشت به طرف اتاقش

آنهم از راهرویی که همه به حقارتش نگاه می کردند، نامه مچاله شده ام را انداختم توي سطل آشغال و پله ها را

دوتا یکی کردم و از آنجا رفتم.

ـ آقا سیروس، آقا سیروس!

چشمانم را که باز می کنم اکبر را می بینم که عرق گیر را از روي صورت من برمی دارد و می گوید:

"معصومه خانم اومده، ناهارتونو اوورده"اشاره کرد به در گاراژ و گفت : "خواستم بیدارتون کنم... ببخشید نمی"

"تر تا ما هم یه صفایی بدیم و بیایمبپر سفره رو بنداز تو دف"عرق گیر را از او گرفتم و و گفتم :

ـ چشم اوستا!

به سختی بلند شدم و رفتم کنار شیر آب تا سیاهی دستهایم را با تاید بشورم. دستم را گرفتم زیر آب.

بوي خاك می آمد و هرم گرما را حس می کردم.ویرم گرفت که بروم تهران و آناهیتا را پیدا کنم و به او حالی

که چه آدم رذلی برایش دام پهن کرده بود. اما آناهیتاي رؤیاهاي من هرچیزي را در خودش فرو می برد و کنم

می توانست هضمش کند و تکه تکه ها ي افتاده در درونش را به این طرف و آن طرف بکشاند. از آنجا نگاهم به

. هنوز هم گاهی دلم می خواهد بروم سراغ آورد اینجامعصومه افتاد که با وجود حاملگی اش هر روز ناهارم را می

آناهیتا ولی می دانم که دیگر نمی توانم!

داستان ماھی مرکب نوشتھ محمود امیری نیامجموعھ

٤٢