نگاهی به کتاب «خاقانی، ستایشگر پیامبر و کعبه»

18
46 46 1391 ﺳﻔﻨﺪﻣﺎﻩ ـ(185 ﭘﻴﺎﭘﻰ) 71 ﺷﻤﺎﺭﺓ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺑﻪ. ﺍﺳـﺖ ﺷـﺪﻩ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﺘﻌﺪﺩیﻫـﺎی ﮔﺰﻳﺪﻩ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽ ﺩﻳـﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻛﻨـﻮﻥ ﺗـﺎ ﺷـﻤﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﻛﻌﺒﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒـﺮ ﺳﺘﺎﻳﺸـﮕﺮ ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ، ﻧـﺎﻡ ﺑـﺎ ﺍی ﮔﺰﻳـﺪﻩ ﺗﺎﺯﮔـﯽﻫﺎی ﺳـﺘﺎﻳﺶ ﺟﻬﺖ ﺑﻪ ﭘﻴﺪﺍﺳـﺖﻛﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﻛﺘـﺎﺏ ﻋﻨﻮﺍﻥ. ﺍﺳـﺖ ﺷـﺪﻩ ﺍﻓـﺰﻭﺩﻩ ﻗﺼﻴﺪۀ ﺳـﯽ ﮔﺰﻳﺪۀ ﻛﺘﺎﺏ، ﺍﻳـﻦ ﺩﺭ. ﺍﺳـﺖ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽﺳـﺮﻭﺩﻫﺎی ﻛﻌﺒﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒـﺮﺷـﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﻗﺼﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻣﻮﺿﻮﻋـﯽ ﺗﻨﻮﻉ. ﺍﺳـﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔـﺰﺍﺭﺵ ﻣـﻮﺭﺩ. ﺍﻧﺪ ﺷـﺪﻩ ﮔﺰﻳﺪﻩ ﻣﺘﻌـﺎﺩﻝ ﺍی ﮔﻮﻧﻪ ﺑـﻪ ﻗﺼﺎﻳـﺪ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺑﺮ ﻣﺒﺘﻨﯽ ﻛﻪ ﺭﻭﺷـﯽ ﺍﺳﺖ، ﺷـﺎﺭﺡ ﺭﻭﺵ ﻛﺘﺎﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺳـﺘﯽ ﻋﻤﺪﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﻳﺴـﺘﻪ ﺍی ﮔﻮﻧـﻪ ﺑـﻪ ﻧـﻪ. ﺍﺳـﺖ ﺑﻴـﺖ ﺍﺯ ﻣﻌﻨﺎﻳـﯽ ﺍﺭﺍﺋـﮥ ﺳـﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻟﻐـﻮی ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺗﺒﻴﻴﻦ ﺑـﻪ ﻧﻪ ﺷـﺪﻩ ﺗﻮﺟﻪ ﺷـﺎﻋﺮ ﺻﻮﺭﺧﻴﺎﻝﻭﻳﮋﻩ ﺑﻪ ﺍﺩﺑـﯽ ﻇﺮﺍﻳـﻒ ﺍﻭ، ﺷﻨﺎﺳـﺎﻧﺪﻥ ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ ﺩﺭﺳـﺖ ﺷـﺮﺡ ﺑﺮﺍی ﺁﻧﻜﻪ ﺣﺎﻝ. ﺍﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﭘﺸـﺘﻮﺍﻧﮥ ﻛﺎﺭ، ﺗﺤﻘﻴﻘﯽ ﺟﻨﺒـﮥ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭ. ﺍﺳـﺖ ﺟﻨﺒﻪ ﺩﻭ ﺍﻳـﻦ ﻣﻮﻓـﻖ ﮔـﺰﺍﺭﺩﻥ ﺍﺳـﺎﺱ، ﻛﺘﺎﺏ،ﮔﺎﻧﮥ ﺳـﻪ ﺑﻴﺴﺖ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻓﻬﺮﺳـﺖ ﺍﺯ ﺭﺍ ﻧﻜﺘﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺳـﺖ، ﺿﻌﻴﻒ ﺑﺴـﻴﺎﺭ ﺑﺎﺏ ﺩﺭ ﻛـﻪﻫﺎﻳﯽ ﭘﮋﻭﻫﺶ ﺍﺯ ﺍﺳـﺘﻔﺎﺩﻩ ﻋﺪﻡ. ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺗـﻮﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﻥ ﻣﻄﺎﻟﻌـﮥ ﺑـﯽ ﭘﺎﻳﮥ ﺑـﺮ ﺍﺳـﺖ؛ ﻛﺘﺎﺏﻫﺎی ﻛﺎﺳـﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﮕـﺮ ﻳﻜـﯽ ﮔﺮﻓﺘـﻪ، ﺻـﻮﺭﺕ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺎﺩیّ ﺳـﺠ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ ﺩﻳـﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺘـﺎﺏ، ﻣﺂﺧـﺬ ﻓﻬﺮﺳـﺖ ﺣﻀﻮﺭً ﻃﺒﻌﺎ ﻛﻪ ﺍﺳـﺖ ﺷـﺪﻩ ﺍﺳـﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺰﺍﺯی ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻣﻴﺮﺟﻼﻝﻫﺎی ﺩﺷـﻮﺍﺭی ﺁﺭﺍی ﺍﺯ ﺭﺍ ﺷـﺎﺭﺡ ﻛـﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺑـﻪ ﻛﺎﺳـﺘﯽ ﺍﻳﻦ. ﺍﺳـﺖ ﺑﺪﻳﻬﯽ ﺍﻣـﺮی ﺩﻳـﻮﺍﻥ ﺍﺷﻜﺎﻻﺕ ﺑﺮﺧﯽ ﺳـﺒﺐ ﺳـﻮﻳﯽ ﺍﺯﺳـﺎﺯﺩ، ﻣﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﯽ ﭘﮋﻭﻫﺸـﮕﺮﺍﻥ ﻣﺤﻘﻘﺎﻥ. ﺷـﻮﺩ ﻣﯽ ﻛﻼﻡ ﻇﺮﺍﻳﻒ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﭘﻮﺷـﻴﺪﻩ ﺳـﺒﺐ ﺩﻳﮕﺮ ﺳـﻮی ﺍﺯ ﻛﻪﺷـﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﻛـﺰﺍﺯی ﺁﺭﺍی ﭘـﺎی ﺭﺩ ﭼﻴﺰ ﻫـﺮ ﺍﺯ ﺑﻴـﺶ ﻛﺘـﺎﺏ ﺍﻳـﻦ ﺩﺭ ﺳـﺨﻦ، ﺍﻳﻦ ﻛﻪﺩﺍﻧﺪ ﻣﯽ ﺁﮔﺎﻩ ﭘﮋﻭﻩ ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ ﺍﻣـﺎ ﺍﺳـﺖ، ﻣﺄﺧﺬ ﺫﻛﺮ ﺑـﺪﻭﻥ ﻧﻴـﺰ ﮔﺎﻩﻫﺎ ﺩﺷـﻮﺍﺭی ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺍﻏﻼﻁ ﺍﺯ ﻣـﻮﺍﺭﺩی ﺣﺘـﯽ ﺷـﺎﺭﺡ. ﺍﺳـﺖ ﻛﺴـﯽ ﭼﻪ ﺭﺃی ﺍﻏﻼﻁ ﺍﺯ ﺑﺮﺧـﯽ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﺑﻪﻭﺍﺭ ﻧﻤﻮﻧـﻪ ﻧﻮﺷـﺘﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ. ﺍﺳـﺖ ﻛـﺮﺩﻩ ﺗﻜـﺮﺍﺭ ﺭﺍ. ﭘﺮﺩﺍﺯﻳﻢ ﻣﯽ ﺷـﺮﺡ ﺍﻳـﻦ:19 .1 ﺍﺛـﺮی» : ﺍﻧـﺪ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺳـﺨﻦ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﻣﺜﻨـﻮی ﺍﺯ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽ ﺁﺛـﺎﺭ ﺷـﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﻧﻜﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﺳـﺖ ﺳـﺘﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺷـﺎﻋﺮ ﻛﻪ ﻣﻨﻈﻮﻡ ﺍﺳـﺖ ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ ﺍﺯً ﺍﺳﺎﺳـﺎ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﻣﺜﻨﻮی ﺍﻳـﻦ ﻛﻪ ﺍﻧﺪ ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﺭﻭﺷـﻦ ﻣﺤﻘﻘـﺎﻥ ﺍﺷـﺎﺭﻩ ﺑﺪﺍﻥً ﺻﺮﻳﺤﺎ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽ ﺍﺯ ﺯﻳـﺮ ﺑﻴﺖ ﺩﺭ ﻛـﻪ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﺑﻠﻜـﻪ ﻧﻴﺴـﺖ؛: ﺍﺳـﺖ ﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴﻦ ﺗﺤﻔﺔ ﻣﺜﻨـﻮی ﺍﺻﻠﯽ ﻧـﺎﻡ ﺷـﺪﻩ، ﺩﻳﺪﻧــﺪ ﺁﺧــﺮ ﺍﻟﻐﺮﺍﺋــﺐ ﺧﺘﻢ ﺁﻧــﻚ ﺻﻔﺎﻫــﺎﻥ ﺑــﺮﺍی ﺍﻡ ﺭﺍﻧــﺪﻩ ﺛﻨــﺎ ﭼــﻪ ﺗــﺎ(355 :1374 ﺷﺮﻭﺍﻧﯽ،ﺧﺎﻗﺎﻧﯽ) ﺳـﺎﻝ ﻛﻬﻦ ﻧﺴـﺨﮥ ﭼﺎپ ﺷﻨﺎﺳـﺎﻳﯽ ﺑـﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﻧﺎﺩﺭﺳـﺖ ﺑـﺎﻭﺭ ﺍﻳـﻦ ﺭﻓـﻊ ﺍﻓﺸـﺎﺭ ﺍﻳـﺮﺝ ﺍﻫﺘﻤـﺎﻡ ﺑـﻪ ﻭﻳـﻦ ﻣﻠـﯽ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧـﮥ ﺑـﻪ ﻣﺘﻌﻠـﻖ ﺗﺤﻔﺔﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴـﻦ ﺗﺮﻳـﻦ ﻛﻬﻦﻋﻨـﻮﺍﻥ ﺑﻪ ـ ﻧﺴـﺨﻪ ﺍﻳـﻦ ﻓﻮﺍﻳـﺪ ﺗﺮﻳـﻦ ﻣﻬﻢ ﺍﺯ ﻳﻜـﯽ. ﺷـﺪ ﻣﻴﺴـﺮ ﺍﻳـﻦ ـ ﺧﺎﻗﺎﻧـﯽ ﺁﺛـﺎﺭ ﻛﻞ، ﺩﺭ ﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴـﻦ، ﺗﺤﻔﺔ ﺑـﻪ ﻣﺸـﻬﻮﺭ ﻣﺜﻨـﻮی ﻧﺴـﺨﮥ ﺍﻳـﺮﺝ. ﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴـﻦ ﺗﺤﻔﺔ ﻧـﻪ ﺍﺳـﺖ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﻣﻨﻈﻮﻣـﻪ ﻋﻨـﻮﺍﻥ ﻛـﻪ ﺍﺳـﺖ ﺍﻳـﻦ ﺑـﻪ ﺍﺷـﺎﺭﻩ ﺿﻤـﻦ ﻭﻳـﻦ، ﻧﺴـﺨﮥ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﻧﺴـﺨﻪﮔﻔﺘـﺎﺭ ﭘﻴﺶ ﺩﺭ ﺍﻓﺸـﺎﺭ ﺟﺰ ﭼﻴـﺰی ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﺣﻘﻴﻘـﯽ ﻧﺎﻡ ﺍﻳﻨﻜـﻪ ﺍﺛﺒـﺎﺕ ﺑـﺮﺍی ﺩﻳﮕـﺮی ﺩﻻﻳـﻞ ﺑﻴـﺖ، ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﻧﻴـﺰ ﺑﻼﺭﺕّ ﺁﻧ ﺍﻳﺸـﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﻴـﺶ1 . ﺍﻧﺪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺭﺍﺋـﻪ ﻧﻴﺴـﺖ، ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﺑﺮﺍﻯ( ﻣﺤﺘﻤﻞ) ﺟﺎﻧﺸـﻴﻨﻰ ﻧﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﻰ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺳـﻴﺪﻩ ﻧﺘﻴﺠـﻪ ﻭﻳﻦ، ﻧﺴـﺨﮥ ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﺎ. 2 (22 21 :1379 ﺍﻓﺸـﺎﺭ،. ک. ) ﺑﺎﺷـﺪ ﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴﻦ ﺗﺤﻔﺔ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛـﻪﺷـﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﺷـﻜﺎﺭ ﺑﻼﺭﺕ، ﺳـﺨﻦ ﺍﻓﺸـﺎﺭ ﺩﻻﻳﻞ ﺍﺳـﺘﻨﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻴـﺰ ﺑﺴـﺎ ﭼﻪ ﺩﻭﻡ ﻧـﺎﻡ، ﺍﻟﻌﺮﺍﻗﻴـﻦ ﺗﺤﻔﺔ ﺍﺳـﺖ ﺍﻟﻐﺮﺍﻳـﺐ ﺧﺘﻢ ﻣﻨﻈﻮﻣـﻪ ﺍﺻﻠـﯽ. ﺑﺎﺷﺪ ﺷـﺎﻋﺮ ﻏﻴﺮ ﻛﺴـﺎﻧﯽ ﺑﺮﺳـﺎﺧﺘﮥ ﻛﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﻛﻌﺒﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺳﺘﺎﻳﺸﮕﺮ ﺧﺎﻗﺎﻧﻰ،* ﻓﺮ ﻣﻬﺪﻭی ﺳﻌﻴﺪ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻧﻘﺪ

Transcript of نگاهی به کتاب «خاقانی، ستایشگر پیامبر و کعبه»

4646139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

درآمدتـا كنـون از ديـوان خاقانـی گزيده هـای متعددی فراهم شـده اسـت. به تازگـی گزيـده ای بـا نـام خاقانی، ستايشـگر پيامبـر و كعبه به اين شـمار افـزوده شـده اسـت. عنوان كتـاب چنان كه پيداسـت به جهت سـتايش های پيامبـر و كعبه سـرودهای خاقانـی اسـت. در ايـن كتاب، گزيدۀ سـی قصيدۀ مـورد گـزارش قرار گرفته اسـت. تنوع موضوعـی در قصايد ديده می شـود و

قصايـد بـه گونه ای متعـادل گزيده شـده اند.عمده كاسـتی اين كتاب روش شـارح است، روشـی كه مبتنی بر گزارش لغـوی و سـرانجام ارائـۀ معنايـی از بيـت اسـت. نـه بـه گونـه ای بايسـته به ظرايـف ادبـی و به ويژه صورخيال شـاعر توجه شـده و نه بـه تبيين و تحليل پشـتوانۀ فرهنگی او. حال آنكه برای شـرح درسـت خاقانی و شناسـاندن او، اسـاس، گـزاردن موفـق ايـن دو جنبه اسـت. در حقيقت جنبـۀ تحقيقی كار، بسـيار ضعيف اسـت، اين نكته را از فهرسـت منابع بيست و سـه گانۀ كتاب، بـی مطالعـۀ آن می تـوان دريافت. عدم اسـتفاده از پژوهش هايی كـه در باب خاقانـی صـورت گرفتـه، يكـی ديگـر از كاسـتی های كتاب اسـت؛ بـر پايۀ فهرسـت مآخـذ كتـاب، تنها از ديـوان خاقانی تصحيح سـجادی و گزارش دشـواری های ميرجالل الدين كزازی اسـتفاده شـده اسـت كه طبعا حضور ديـوان امـری بديهی اسـت. اين كاسـتی بـه اين دليل كـه شـارح را از آرای محققان و پژوهشـگران بی بهره می سـازد، از سـويی سـبب برخی اشكاالت

و از سـوی ديگر سـبب پوشـيده ماندن بعضی از ظرايف كالم می شـود.در ايـن كتـاب بيـش از هـر چيز رد پـای آرای كـزازی ديده می شـود كه گاه نيـز بـدون ذكر مأخذ اسـت، امـا خاقانی پژوه آگاه می داند كه اين سـخن، رأی چه كسـی اسـت. شـارح حتـی مـواردی از اغالط گزارش دشـواری ها را تكـرار كـرده اسـت. در اين نوشـتار نمونـه وار به تصحيح برخـی از اغالط

ايـن شـرح می پردازيم.

1. ص 19:در شـمار آثـار خاقانـی از مثنـوی ختم الغرايـب سـخن رانده انـد: «اثـری اسـت منظوم كه شـاعر در آن بزرگان اصفهان را سـتوده اسـت». حال آنكه محققـان روشـن سـاخته اند كه ايـن مثنوی ختم الغرايـب اساسـا از خاقانی نيسـت؛ بلكـه ختم الغرايـب كـه در بيت زيـر از خاقانـی صريحا بدان اشـاره

شـده، نـام اصلی مثنـوی تحفة العراقين اسـت:ديدنــد آخــر ختم الغرائــب آنــك

صفاهــان بــرای رانــده ام ثنــا چــه تــا (خاقانی شروانی، 1374: 355)

و رفـع ايـن بـاور نادرسـت تنهـا بـا شناسـايی و چاپ نسـخۀ كهن سـال تحفةالعراقيـن متعلـق بـه كتابخانـۀ ملـی ويـن بـه اهتمـام ايـرج افشـار ميسـر شـد. يكـی از مهم تريـن فوايـد ايـن نسـخهـ به عنـوان كهن تريـن نسـخۀ مثنـوی مشـهور بـه تحفة العراقيـن، و در كل، آثـار خاقانـیـ ايـن اسـت كـه عنـوان منظومـه ختم الغرايـب اسـت نـه تحفة العراقيـن. ايـرج افشـار در پيش گفتـار نسـخه برگردان نسـخۀ ويـن، ضمـن اشـاره بـه ايـن بيـت، داليـل ديگـری بـرای اثبـات اينكـه نام حقيقـی منظومه چيـزی جز ختم الغرايـب نيسـت، ارائـه كرده اند.1 پيـش از ايشـان آنا بالرت نيـز به اين نتيجـه رسـيده بودند كه ختم الغرايـب مى تواند نام جانشـينى (محتمل) براى تحفة العراقين باشـد (ر.ک. افشـار، 1379: 21و22)2. با توجه به نسـخۀ وين، و نيـز به اسـتناد داليل افشـار و سـخن بالرت، آشـكار می شـود كـه عنوان اصلـی منظومـه ختم الغرايـب اسـت و تحفة العراقيـن، نـام دوم و چه بسـا

برسـاختۀ كسـانی غير شـاعر باشد.

نگاهى به كتابخاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

سعيد مهدوی فر*

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

4747

از سـوی ديگـر نصـراهللا امامـی و علی اصغر بشـيری، روشـن سـاخته اند كـه آن مثنـوی 638 بيتی كه سال هاسـت با نـام ختم الغرائب در شـمار آثار خاقانی از آن ياد می شـود، اساسـا از خاقانی نيسـت و چنين به نظر می رسـد كه تقليـدی از مصبـاح االرواح اوحدی باشـد، مصباح االرواحی كه صاحب

آن متأثر از سـبك خاقانی بوده اسـت3.

2. ص 21:هـوس آب ببـر سـر از سـاختی عزلـت شـرب

هـوا بيـخ بكـن بـن از يافتـی وحـدت بـاغ «ببـر» را «ببـر» خوانده انـد. كـه آن نيـز نادرسـت اسـت، زيـرا آب را از سرچشـمه می برنـد؛ يعنـی قطـع می كننـد نـه می برنـد. ظاهـرا در اينجـا سـر را بـه معنـای سـر آدمـی يـا همـان «كلـه» دانسـته اند. شـايان ذكـر اسـت كـه گويـا در ايـن خوانـش متأثـر از كـزازی بوده انـد (ر.ک. خاقانی

شـروانی، 1375: 9)4.

3. ص 22:درآ مـردان صـف در كـن بـرون صـورت جوشـن

پادشـا شـد تـوان دل دارملـك كـز طلـب، دل پايۀ پندار در مصراع اول بر اشـاره ای ظريف نهاده شـده كه بی يادكرد آن، كالم نامفهـوم خواهـد بود؛ زيـرا در صف مردان و ميـدان جنگ، علی القاعده بايـد جوشـن بـه تـن كرد نـه جوشـن از تن بـرون كرد؛ امـا خاقانـی به اين رسـم اشـاره دارد كـه در نبردهای كهن، خوداری از پوشـيدن جوشـن و زره، نشـانۀ شـجاعت بـوده و مـردان جنگی از بـر تن كـردن آن كراهت داشـته و آن را نشـان تـرس می دانسـته اند. قصـۀ حمزة بـن عبداللمطلـب كـه در جنگ هـا مدتـی بی جوشـن و درع می رفـت در دفتـر سـوم مثنـوی مذكـور

اسـت (زرين كـوب، 1383: 122):شـدی صـف در چـون حمـزه آخـر انـدر

آمـدی غـزو در سرمسـت زره بـی پيـش پيـش برهنـه تـن و بـاز سـينه

. . . خويـش شمشـير صـف در درفكنـدی (مولوی، 1384: دفتر سوم، ب 3419) 5

4. ص 23:رخـت از ايـن گنبـد بـرون بـر، گـر حياتـی بايـدت

هم وطـا مردگانـی بـا گنبـدی، در تـا زانكـه گنبـد را در هـر دو مصـراع بـه يـك معنـا گرفته اند. حـال آنكه گنبد در مصـراع دوم، بنـا و سـايبانی اسـت كـه بر مرقـد مردگان سـازند؛ در حقيقـت بـا تشـبيه تمثيـل، گنبـد فلك بـه اين گنبد مانند شـده اسـت. در پـس ايـن تصويـر، اشـاره ای بـه ايـن حديث كه اسـت: «التجالسـوا الموتـی!» (با مردگان هم نشـينی مكنيد) (فروزانفـر، 1387: 442و443)؛ و: «إياكـم و مجالسـة الموتـی! قيـل و مـن هـم؟ قـال األغنيـاء» (از هم نشـينی بـا مردگان بپرهيزيد! سـؤال شـد مردگان كيانند؟ گفته شـد ثروتمنـدان) (همـان: همان جـا)؛ مضمـون بيـت فـوق در بيـت ديگری

نيـز آمده اسـت:مردگانـی صـف هـم گنبـدی در چـو

كـن طلـب بقايـی شـو، بـرون گنبـد ز (خاقانی شروانی، 1374: 795)

5. ص 24:منـه پـا بيت المقـدس در خـوک قطـار بـا

ميـا بيـت اهللا درگاه بـر پيـل سـپاه بـا مصـراع اول، يعنـی «با قطـار خوک در بيت المقدس پا نهادن» را اشـاره به حملـۀ تيتوس و درهم شكسـتن يهوديان در سـال هفتاد هجـری گرفته اند. البتـه ايـن سـخن رای ميرجالل الديـن كـزازی اسـت. (كـزازی، 1386: 3)؛ نصـراهللا امامـی اين سـخن را اشـاره به جنگ هـای صليبی می دانـد (امامی، 1369: 41)؛ اگرچـه هيچ يك از اين دو پژوهشـگر، سـند مسـتحكمی برای اثبـات سـخن خـود ارائه نمی كننـد، اما سـخن امامـی معقول تـر و مرحج تر اسـت. بايـد گفـت كه منابع نيـز اين سـخن را تأييـد می كنند، زيـرا روميان مسـجد اقصـی را تبديل به محـل نگهداری خوک ها و اصطبل كـرده بودند؛ در ايـن بـاب ياقـوت حمـوی چنيـن می نويسـد: «و اتفـق أن األفرنـج فـي هـذه األيـام [=سـنه 491] خرجوا مـن وراء البحر إلى السـاحل فملكوا جميع السـاحل أو أكثـره و امتـدوا حتى نزلـوا على البيت المقـدس فأقاموا عليها نيفا و أربعيـن يومـا ثـم ملكوها من شـماليها من ناحيـة باب األسـباط عنوة في اليوم الثالث و العشـرين من شـعبان سنة 492 و وضعوا السيف في المسلمين أسـبوعا و التجـأ الناس إلـى الجامع األقصى فقتلوا فيه ما يزيد على سـبعين ألفـا مـن المسـلمين و أخـذوا من عنـد الصخرة نيفـا و أربعيـن قنديال فضة كل واحـد وزنـه ثالثة آالف و سـتمائة درهـم فضة و تنور فضـة وزنه أربعون رطـال بالشـامي و أمـواال التحصـى و جعلـوا الصخـرة و المسـجد األقصـى مـأوى لخنازيرهـم و لم يزل في أيديهم حتى اسـتنفذه منهـم الملك الناصر صالح الديـن يوسـف بن أيـوب فـي سـنة 583 بعـد إحـدى و تسـعين سـنة أقامهـا فـي يـد األفرنـج» (حمـوی، 1397: ذيـل مقـدس؛ نيـز: ر.ک. غازی، 1998: 52). در تحفة الملـوک نيـز چنيـن آمـده اسـت: «بيت المقـدس كـه قبلـۀ انبياسـت عليهم السـالم از كافر بازسـتانی و تربة خليـل كه خوک خانۀ

كافـران كرده اند، از دسـت ايشـان بيـرون آوری» (فروزانفـر، 1389: 258).با وجود اين، دور نمی نمايد كه خواسـت خاقانی از اين تلميح، اشـاره به حملۀ بختنصر به بيت المقدس و ويران سـاختن آن سـامان باشـد. توضيحـا بايد افزود كه بيت المقدس و مسـجدالقصی سـه بار مورد ويرانی قرار گرفته اسـت، نخست بـر اثـر حملـۀ بختنصر بابلـی، دوم به دسـت تيتوس و سـوم توسـط روميان كه سبب سـاز آغاز جنگ های مشـهور صليبی گشـته اسـت. در اين ميان ويرانگری بختنصـر چنـان سـخت بوده اسـت كـه بيرونـی در آثارالباقيـه می گويـد: «گويا سـاكنان آنجـا هـر كس كه بيـت را خـراب كند، بختنصـر می گوينـد» (بيرونی، 1363: 466؛ نيـز: العـارف، بی تا: 21و22). همچنين برخی معتقدند كه آيۀ كريمۀ نع مسـاجد اهللا أن يذكر فيها اسـمه و سـعى فـي خرابها» ـن م «و مـن أظلـم مم(بقره: 114)، در باب بختنصر و ويرانگری های اوسـت. (ر.ک. القرشـی الدمشـقی، 1420، ج1: 390-387؛ نيـز: ر.ک. الحنبلـی، بی تـا: 136). بركنـار از ايـن، اشـارۀ صريـح خاقانـی در منشـآت می تواند مهـر تأييدی بـر اين باور باشـد: «مملكت، مصرآسـا از خيـل فرعونيان بی فر و عون خالی شـد؛ حضرت، بيت المقـدس وار از سـايۀ بختنصريـان بی بخت و نصر مجـرد ماند؛ كعبه، از پای پيل ابرهه برسـت،

هم به دسـت ابراهيم افتـاد» (خاقانی شـروانی، 1384: 8).

6. ص 27و34:صبـح سـپيدۀ آخرزمـان شـب در دميـد

روا نيسـت كهـف اصحـاب خفتـن تـو، از پـس ضبط مطابق متن سـجادی اسـت (خاقانی شـروانی، 1374: 12)؛ در متن عبدالرسـولی نيز «سپيدۀ صبح» آمده اسـت؛ اما عبدالرسولی نسخه بدلی دارد:

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

4848139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

«سـپيدۀ حشـر» (خاقانی شـروانی 1316: 9) و همين سپيدۀ حشر ضبط ارجح اسـت، داليـل مـا از اين قرار اسـت: اول آنكه بر اسـاس اصالت لفظی كه در قرينه بودن و تضاد سـاختن با «شـب آخرزمان» مراد ماسـت. دوم بر اسـاس اصالـت تصويـری؛ زيرا هنگامی كه شـاعر يكی از لـوازم مشـبه به (در اينجا سـپيده) را در كالم بيـاورد ديگـر الزم نيسـت خود مشـبه به (در اينجا صبح) را نيـز بيـاورد و ايـن كارـ يعنی آوردن مشـبه بهـ باعث ضعف و زايل شـدن جنبـۀ تصويـری و تخيلـی كالم می شـود، اين چنيـن عملكـردی از خاقانی تصويرسـاز و لفـظ آرا بعيـد اسـت؛ سـپيدۀ حشـر، اضافۀ اسـتعاری (اسـتعاره بالكنايـه يـا كنايـی) اسـت، حشـر بـه صبـح مانند شـده اسـت همچنان كه آخرزمـان بـه شـب. سـومين دليل ما، شـواهد به دسـت آمده از ديوان اسـت:

فلـك سـواد سـد حشـر صبـح بـدرد گـر بـاب هيـچ از نشـكند شـاه سـد از ناخنـی (خاقانی شروانی، 1374: 48)

پـدر صبـاح اربعيـن و خلـف بهتريـن بـه حسـاب روز الـف خمسـين و محشـر صبـح بـه (همان: 51)

خـواب در مـا و دميـد محشـر صبـح را عالـم خفتـگان زن بانـگ (همان: 538)

چنيـن نقـب مـزن اسـت حشـر صبـح اسـت صبحـدم از نقـب زن كافـت (همان: 819؛ نيز: ر.ک. مهدوی فر، 1391الف: 181و182)

7. ص 32:انصـاف دهـد كجـا صـورت مقامـر را تـو

صفـرا بـرد كجـا زريـن هليلـۀ را تـو «مقامـر صـورت» قماربـاز ظاهـری و معمولـی، اسـتعاره از دنيـا و ماديات گرفته شـده اسـت. حـال آنكه ايـن تركيب، يك تشـبيه بليغ اضافی اسـت.

شـايان ذكـر اسـت كـه محمد معيـن در حاشـيۀ بيـت نوشـته اند: اشـاره به حكايـت جاحـظ اسـت كه سـيدی هاشـمی از هندوسـتان بـه بصـره آمد و پول هـای طـال را بـه شـكل هليله سـاخته بود، طالـب مالقات جاحظ شـد، سـخنان گفتنـد، سـيد از او پرسـيد چـه چيـز موافق طبع توسـت؟ گفـت: از آن هليلـه كـه تو داری. سـيد مقـداری از آن زر بدو فرسـتاد. (معيـن، 1358: 9)؛ ايـن حكايـت بـا تفاوت هايـی در قصص العـرب نيز ثبت شـده اسـت و گفته انـد كـه: يكـی از برمكيـان كـه والی سـند بود بـه هنگام بازگشـت به عـراق از راه احتيـاط سـی هـزار دينـار موجـودی خـود را به صـورت ده هزار هليلـۀ سـه مثقالی درآورده بـود، چون به بصره رسـيده بود، بـه قصد عيادت جاحـظ بـه مالقـات وی رفتـه بـود. جاحـظ او را گفتـه بـود كـه ای جـوان آيـا می انديشـی كـه هليلـه بـرای مفلـوج مفيد باشـد؟ و افـزوده بـود كه آن هليـه ای كـه نـزد توسـت بـرای مـن مفيـد اسـت و او يـك صد هليلـه به جاحـظ فرسـتاده بـود. بعدهـا معلوم گشـت كه يكـی از دوسـتان او اين خبر را بـه جاحـظ اطـالع داده بود. (ر.ک. ماهيـار، 1384: 199؛ نيـز: جاد المولی و ديگران، 1381، ج3: 299و300). از اين رو «هليلۀ زرين» اسـتعاره از مسـكوک

و طالسـت و صفـرا، دارای معنـای ثانـوی خواهد بود.

8. ص 34:تقديـر سـوزن بـه دوخته چشـمی باشـه چـو

قضـا ريسـمان بـه بسـته گلويی الشـه چـو در بـاب مصـراع اول آورده انـد كـه: در گذشـته پادشـاهان بـرای شـكار پرنـدگان از بـاز و باشـه اسـتفاده می كردنـد و چشـم باشـه و بـاز را با چيزی كاله ماننـد می بسـتند و جـز در هنـگام دانـه دادن و شـكار نمی گشـودند.

حـال آنكـه دوخته چشـمی بـاز اشـاره اسـت بـه اينكـه وقتـی بـاز را می گرفتنـد، جهـت تربيـت بـا سـوزن چشـم او را می دوختند؛ هاشـم جاويد در ايـن بـاب می نويسـد: «ديـدم امـروز باز می گيرند، چشـمانش را با سـوزن و نـخ می دوزنـد؛ يعنـی پوسـت نـازک پلك بـاز را بـه هم نزديـك می كنند و دو گوشـۀ چشـم را بـا ماليمـت و احتيـاط دو سـه بخيـه می زننـد. پس از

به (گزيده و ر پيامبر و كع

* خاقانی، ستايشگ

شرح سی قصيده از خاقانی شروانی)

* دكتر علی ساجدی

* چاپ اول، 1390، مشهد: سخن گستر.ه و ی)ی

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

4949

چنـدی كـه بازيـار، بـاز را رام و آموخته ديـد بخيه ها را باز می كند» (شميسـا، 1387: ذيـل بـاز). عبـارت مرصادالعباد مؤيد اين سـخن اسـت: «و اگر مرغ جانـی كه از آشـيانۀ «يحبهم» پريده اسـت بر شـبكه ارادت می افتـد و به دانۀ «يحبونه» در دام بالی عشـق بند می شـود، آن شـهباز سـپيد را كه سـخت بديـع و غريـب افتـاده اسـت در كريـز خلوت خانـه می كنند، و چشـم هوای نفـس او از جهـان مـرادات دو جهانـی بـر می دوزند و به طعمـۀ ذكر پرورش می دهنـد. تـا آنگـه كـه آن وحشـت التماس بـه ماسـوای حـق از او منقطع شـود، و مقـام انـس حاصـل كند، مسـتعد و مسـتحق آن شـود كه نشـيمن

دسـت ملـك سـازد» (نجـم رازی، 1386: 495 و 496).سـهروردی نيز در رسـالۀ عقل سرخ، اشـاره ای در اين باب دارد: «دوستی از دوسـتان عزيـز مرا سـؤال كرد كـه مرغان زبان يكديگـر دانند؟ گفتم: بلی داننـد. گفـت: تو را از كجا معلوم گشـت؟ گفتم: در ابتـدای حالت چون مصور بحقيقـت خواسـت كه به نيسـت مرا پديد كنـد، مرا در صورت بـازی آفريد و در آن واليـت كـه مـن بـودم ديگر بـازان بودند. ما با يكديگر سـخن گفتيم و شـنيديم و سـخن يكديگـر فهـم می كرديم. گفـت: آنگه حـال بدين مقام چگونـه رسـيد؟ گفتـم روزی صيادان قضا و قـدر دام تقدير بازگسـترانيدند و دانـۀ ارادت در آنجـا تعبيـه كردند و مـرا بدين طريق اسـير گردانيدند. پس از آن واليـت كـه آشـيان ما بود به واليتـی ديگر بردند. آنگه هر دو چشـم من بردوختنـد و چهـار بند نهـاده و ده كس را بـر من موكل كردند، پنـج را روی سـوی من و پشـت بيرون و پنج را پشـت سـوی من و روی بيرون اين پنج كه روی سـوی من داشـتند و پشـت ايشـان بيـرون؛ آنگه مـرا در عالم تحير بداشـتند؛ چنانكـه آشـيان خويـش و آن واليت و هر چه معلـوم بود فراموش كـردم و می پنداشـتم كـه مـن پيوسـته خود چنيـن بـوده ام...» (سـهروردی،

1373، ج3: 226و227).در بازنامۀ نسـوی از «آسـمان سـو كردن چشم» سـخن به ميان آمده كه مصحـح كتـاب، آقای غروی، آن را اشـاره به همين دوختن و بسـتن چشـم شـكرگان دانسته اسـت: «نخست باشـه را چشم آسمان سـو كردندی، آنگاه افراخته كردندی و يا رشـته بكشـيدندی و بيشـتر تنگ تر بركشـيدندی، پس فراخ تر بگذاشـتندی و بر پوسـت خواندندی» (نسـوی، 1354: 151). خاقانی

در ابيـات زير نيـز به اين امر توجـه دارد:كمــال بــرای جــز كــه مگشــا ديــده

ندوخته انــد ســر چشــم را بــاز (خاقانی شروانی، 1374: 105)

چشــمم دوخــت بــر بــاز چــون چــرخ آن از می گريــزم بــال كريــز از بــاز كــه (همان: 288)

بنابـر قرينه هايـی كـه ذكـر شـد، چشـم باشـه را نيـز می دوخته انـد، زيرا باشـه خود از شـكرگان اسـت.

هـم در اين بيت «الشـه» را آدم و اسـب و خر الغر، پيـر و زبون گرفته اند. حـال آنكـه به نظر می رسـد كه الشـه در اين بيـت به معنای جسـم حيوان ذبح شـده باشـد كه آن را با ريسـمان يا طنابی به آويزه ای می بسـتند، تا بعد

ه تكه كنند. از خـارج شـدن كامل خون، به راحتـی آن را تك

9. ص 48:تــو غــرق چشــمۀ ســيماب و قيــر و پنــداری

كــه گــرد چشــمۀ حيــوان و كوثــری بــه چــرابين سـيماب و چشـمه پيونـدی وجود دارد كه از ديد شـارح بـه دور مانده

اسـت؛ در بـاب سـيماب گفته انـد: «و آن جوهـر معدنـی اسـت و معـادن آن بسـيار جای هـا اسـت و بيشـتر در حـدود ماوراءالنهـر اسـت و در شـهرهای روم و فرنـگ نيـز معـادن بسـيار اسـت. و جماعتـی گفته انـد كه تولـد آن از چشمه هاسـت؛ چنانكه آب از چشـمه بيرون می آيد، سـيماب از آن چشمه ها بيرون می آيد و آن نوع در زمين عرب اسـت...» (جوهری نيشـابوری، 1383:

297). در بيـت قبـل آمده كه:ســيماب ديگــری و قيــر يكــی چشــمه اند دو

ياسمين ســيما روز و بنفشــه فش شــب كـه دو بيـت روشـن مـی دارد كـه به چنيـن تناسـبی، بين قير و چشـمه

نيـز قائـل بوده اند.

10. ص 50:مگــو كــه دهــر كجــا خون خــورد كــه نيســت دهانش

ببيــن بــه پشــه كــه زوبيــن زن اســت و نيســت كيــا«كيـا» را بـه پيـروی از غياث اللغـات در معنـای پهلـوان گرفته انـد. حال آنكـه كيـا در ايـن بيـت عنـوان حاكمـان گيـالن اسـت، در فرهنگ معين آمده اسـت: حاكم و والی طبرسـتان و گيـالن، از بزرگان گيـالن و مازندران (خصوصـا). (معيـن، 1385: ذيـل كيـا). آنچه سـخن ما را تأييـد می كند ذكر واژۀ زوبيـن اسـت، همچنان كـه می دانيم زوبين از سـالح های خاص ديلمان و بـه قـول خاقانی پيرايۀ ايشـان بوده اسـت. خاقانی برخی از صفات ايشـان

را در رباعـی زيـر جمع كرده اسـت:اسـت آييـن خيره كشـيت و كنـی تنـدی

اسـت ايـن ديلـم عـادت و ديلمـی تـو اسـت نسـرين از سـپر نرگـس ز زوبينـت

اسـت زوبيـن و سـپر ديلـم پيرايـۀ (خاقانی شروانی، 1374: 707)

و همچنين در ابيات زير به زوبين ايشان اشاره كرده است:ديلــم وار كــرده زرد سپـــر

انــدازد اصفــر زوبيــن همــه (همان: 123)

توســت درگاه ديلــم زرد زوبيــن بــه مهــر بــاد تــو بــام ســياه هنــدوی لــون بــه مــاه (همان: 523)

ــد ــن جل ــن زوبي ــه انداخت ــت ب ــون هس ــرک چ تنيســت ديلــم كلــه بــا اگــر دارد زيــان چــه (همان: 838)

ــرا ــد م ــن ش ــوی زوبي ــم م ــدم از غ ــم دي روی ديلهمچــو مــوی ديلــم انــدر هــم شكســت اعضــای من(همان: 322)

11. ص 56:تريــاق دار شــده گوزن آســا افعــی او در هــم

هــم گوزنانــش چــو افعــی مهــره دار انــدر قفــانوشـته اند: «آمـدن گـوزن و افعـی در بيـت معنـادار اسـت، گوينـد گوزن چـون بيمـار شـود طلـب افعـی كند، چـون بخـورد به شـود». ضمـن اينكه ايـن سـخن نقـل بی مأخـذ سـخن كـزازی در گزارش دشـواری ها اسـت، (ر.ک. كـزازی، 1386: 53)، بايـد گفـت پيوند گوزن و افعی در همين سـخن

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

5050139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

خالصـه نمی شـود و در صـورت رجوع به منابع دانسـته می شـود كه اساسـا گـوزن به طـور طبيعـی به خـوردن افعـی می پـردازد، بايد گفت كه گـوزن يا گاوكوهـی دشـمن سرسـخت مـار اسـت و آن را می خـورد، ايـن امـر چنان اسـت كـه براسـاس آن، گـوزن را «مارخـوار» نيـز می گفته اند: «مارخـوار: گاو كوهـی را گوينـد، بـه تقريـب اينكـه مـار را می خـورد» (جمال الديـن انجـو، 1359: ذيـل مارخـوار)؛ مراغـی می نويسـد: « دشـمن مار چهارنـد: پيل و گاو

كوهی و خارپشـت و لقلـق» (مراغـی، 1388: 60).صاحـب نزهت نامۀ عالئی آورده اسـت: «و چون بيمار گـردد، مار بخورد و آغـاز خـوردن از دنبـال كند تا به سـر رسـيدن، آنـگاه به دندان ببرد و سـر بينـدازد و بسـيار باشـد كه سـر مـار فرونبـرد و در دهانش بمانـد. و چون مار بخورد تشـنه شـود بـه آب آيد و پيرامـن آب همی گردد و باز نخـورد، از آنچه دانـد كـه چـون آب بخورد، زهـر در تنش برود. و آن بيشـتر چـون مار بخور طلـب خرچنـگ جـوی كند و بخورد تـا زهر زيان نـدارد. و چون مـار او بديد يا آوازش بشـنيد، بترسـد و بگريزد و در سـوراخی شـود يا شكافی، و هر كجا باشـد و گاو بدانسـت، دهـان پـر آب كنـد و در آن شـكاف ريـزد تـا جای تر شـود. آنـگاه دهـان بـر آنجا نهد و به قوت بكشـد. اگر گرسـنه باشـد بخورد و اگـر سـير باشـد بكشـدش و بيفكند و بگـذارد. تا بدان حد دشـمنی اسـت گاوكوهـی را بـا مار كه گويند سـگان آغاليـده بودند و مـردم از پی گاو همی دوانيدنـد، يـك زمـان در دويـدن بازايسـتاد آنگاه برفـت. چون آنجـا بديدند مـاری كشـته يافتنـد. با همه نهيـب جان خويش مـار زنده رها نكـرده بود و كشـتن آن از خـالص خويش موافق تـر شـناخت» (رازی، 1362: 85 و 86).

در عجايب المخلوقات طوسـی آمده: «گاو كوهی مـار خورد، چون تبش زهـر بـه وی رسـد، آب از ديـدۀ وی بيـرون آيد و در كنار چشـم منعقد گردد، آن پازهـری نيكـو بـود و گاو چون مار بخورد، به طلب سـرطان رود و بخورد تا دفع سـم كند. و سـرطان لديغ را سـود دارد. گاوكوهی را بكشـتند در حلق وی سـرهای مـاران بيننـد بـه دنـدان در آويخته كـی دندان مـار معقف بود. تـن مـار هضم شـود كی به معدۀ گاو نزديك بود و سـر نشـود. و گاو تشـنه گـردد كـی مـار خورده بـود، گرد آب گـردد و نيارد خـوردن كی اگـر بازخورد سـم را به عروق رسـاند و هالک شـود. و در زبور داود عليه السـالم نبشـته اسـت: «شـوقی الی المسـيح مثل االيل الذی اذا اكل الحيات اعتراه العطش تـراه كيـف يدور حـول المـاء و يحجره عن الشـرب منه علمـه ان فی ذلك غبطة». مار از گاو گريزد، گاو آب بركشـد و در دهان پر كند و در سـوراخ مار ريـزد تـا مار بيرون آيد و مار را بخـورد از دنبال» (طوسـی، 1387: 555و556؛

نيـز: ر.ک. قزوينـی، بی تا: 451 و 452 و مراغـی، 1388: 95).ديگـر اينكـه در بـاب ترياق چشـم گوزنـان به نقـل از گزارش گـوزن در برهـان قاطـع آورده انـد كـه: «گوينـد آب گوشـه های چشـم او تريـاق زهر اسـت». حـال آنكـه در يك پژوهـش بايد به منابـع اختصاصی رجـوع كرد و مطلـب را مـورد تحقيـق علمـی قـرار داد، نه اينكـه به چنيـن نقل قول هايی اكتفـا كـرد. در بـاب ايـن ترياک يـا پادزهر، تا چنـدی پيش گـزارش درخور توجهـی در ادب پارسـی صـورت نگرفتـه بـود و به همين دليـل نگارندۀ اين سـطور آن را مـورد تحقيـق قرار داد و ماحصـل آن را در ضمن مقاله ای پيش از اين بيان داشـته كه به سـبب دوری جسـتن از به درازا كشـيدن سـخن از

تكـرار آن پرهيـز می كنـد (ر.ک. مهدوی فـر، 1390د: 245-240).

12. ص 57:قطب حلـم سـپهر و مشـتری حكم آفتـاب

هندی اژدهـا و مصری مـار آورده دسـت زيـر

«مصری مـار» بـه نقـل از برهان قاطع نيزه و سـنان مصری گرفته شـده اسـت. حـال آنكه اسـتعاره از قلـم ممدوح اسـت، مصری از مالئمات مشـبه اسـت زيرا قلم هايی كه از نی مصری می سـاختند، بسـيار اعال بودند. (ر.ک. مهدوی فـر، 1390ج: ذيـل مـار مصـری)؛ بيـت بعـدی نيز مؤيد اين سـخن

است:مصـاف در آدمی خـور زنگـی همچـو او هنـدی

سـخا در تيزمنطـق عرابـی چـون او مصـری اساسا مصری در ديوان خاقانی كنايه از قلم است:

جـود بـه اسـت مصـری يوسـف او مصـری ثانـی يابـم خراسـان بـه كنعـان خواهنـدۀ صـاع (خاقانی شروانی، 1374: 299)6

13. ص 57:مصـاف در آدمی خـور زنگـی همچـو او هنـدی

سـخا در تيزمنطـق عرابـی چـون او مصـری تشـبيه شمشـير شـاه به زنگيان از جهـت آدم خـواری را زمانـی به نيكی و تمامـی خواهيـم دريافـت كه نكات سـودمند صاحـب آثار البـالد و اخبار العبـاد در بـاب زنگيـان را بخوانيـم: «حكمـاء فراسـت انتمـا آنهـا را بدترين خاليـق داننـد از روی خلـق و خلـق، و لهـذا آنـان را سـباع االنـس گوينـد. جالينـوس طبيـب گويـد كـه: زنجيان بـه ده چيـز مخصوص اند: سـياه رنگ باشـند و پيچـان مـو، و پهـن بينـی و گوش، سـطبر لب، و شـكافته دسـت و شـتالنگ، گنده بـوی، و كـم عقـل و بسـيار طـرب. و بعـض آنهـا بخورند بعـض ديگـر را در كارزار. و اكثـر آنها برهنه و بی لباس باشـند. و هيچ زنجی مغموم نباشـد و غم و اندوه گرد آنها نيايد، و خوشـحال (كذا. ظ: خوشـحالی) و فـرح شـامل حال همـۀ آنها باشـد. و هركه به آن بـالد درآيد دوسـت دارد جنـگ و قتـال را» (قزوينـی، 1371: 22 و 23؛ نيـز: ر.ک. مهدوی فر، 1390د:

236و237)؛ ايـن تشـبيه در ختم الغرايـب نيز آمده اسـت:اشـرار جمـع ز او هنـدی تـا

آدمی خـوار زنگـی، چـو گشته سـت (خاقانی شروانی، 1374: 91)

14. ص 57:بركشـد او چـون اسـت حـرز او توقيـع را چـرخ

وغـا در زحل فـش مريـخ سـعادت بخش آن در پس تشـبيه شمشـير ممدوح به مريخ، پشـتوانه ای نجومی وجود دارد؛ عـالوه بر اينكه مريخ، كوكب سـرهنگان، سـواران، سـپاهيان و جنگجويان اسـت (بيرونـی، 1386: 387؛ نيـز: ر.ک. ابونصر قمـی، 1375: 87)؛ در داللت بـر پيشـه ها بر سـاختن و فروش سـالح و آهنگری داللت می كنـد (بيرونی، 1386: 373)؛ آهن نيز بدو منسـوب اسـت كه تيغ را از آن می سـازند (همان: همان جـا)؛ جالب اسـت بدانيـم ابونصر قمی در المدخـل الی احكام النجوم می گويـد در ميـان سـالح ها داللـت مريخ بر شمشـير اسـت (ابونصر قمی، 1375: 90). ايـن نكتـه نيـز گفتـی اسـت كـه خيـام در نورزنامـه از قسـمی شمشـير بـا عنوان «مريخـی» ياد كرده اسـت: شمشـير چهارده گونه اسـت: يكی يمانی، دوم هندی، سـوم قلعی، چهارم سـليمانی، پنجم نصيبی، ششـم مريخـی، هفتم سـلمانی، هشـتم مولد، نهم بحـری، دهم دمشـقی، يازدهم مصـری، داوزدهـم حنيفی، سـيزدهم نرم آهـن، چهاردهم قراجـوری. (خيام

نيشابوری، 1388: 55)

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

5151

15. ص 57:عنـب چـون دانه دانـه وی بـر و حصرم رنـگ تيـغ

توتيـا حصـرم ز و نقـل عنـب زان كـرده بخـت آورده انـد: «منظـور از عنـب برجسـتگی ها و فرورفتگی هايـی اسـت كـه بـر روی تيغـۀ شمشـير بـود و آن را قفـار می ناميده انـد». حـال آنكـه به نظر می رسـد مراد قطرات خون دشـمنان اسـت كه بر صفحۀ تيغ نشسـته است.

16. ص 60:ماندگـی از بدنـد محـروران كـه مـزدوران بهـر

شـمس الضحی قرصـۀ از كـرد كافــور قرصـۀ كافـور را بـرف و يـخ گرفته انـد. حـال آنكـه بـه نظـر می رسـد در اينجـا معنـای حقيقـی كلمـه مورد نظـر باشـد. می دانيم كه طبـع كافور سـرد و به هميـن جهت بـرای محروران مفيد اسـت؛ اما اقراص به عنوان قسـم مهمی از مركبـات، حـد وسـط سـفوف و معجون ها اسـت كـه مختـرع آن را اندرو ماخـس گفته انـد. اقـراص بـر انـواع مختلفی اسـت كـه يكـی از ايـن انواع قـرص كافور اسـت، حكيـم مؤمـن در باب آن می نويسـد: «جهـت تب های محرقـه و تشـنگی و تـب دق و خفقـان مفيد اسـت، گل سـرخ شـش درم، طباشـير، صمـغ عربـی كتيرا چهـار درم، تخم كـدو، تخم خيـار، تخم خرفه، اصل السـوس مكـد هشـت درم، نشاسـتۀ سـه درم، كافـور نيـم درم، زعران يـك درم، بـه لعـاب بزر قطونا بـه قدر درهمی قرص سـاخته بـا آب انار می

خـوش اسـتعمال نمايند (حسـينی، بی تـا: 1062و 1063). شـيخ الرئيس پنج نوع قرص كافور را برشـمرده و نسـخۀ تركيب هريك را ذكر كرده و قسـم پنجم را از تأليفات خود گفته اسـت. قسـم اول آن چنين اسـت: قـرص كافور التهاب را فرومی نشـاند، شـدت تب ها را پاييـن می آورد، در عـالج تب دق و سـل خوب اسـت و تشـنگی را از بيـن می برد. همچنين در عـالج افسـردگی و در عالج كسـانی كه خون قی می كنند، بسـيار خوب اسـت. تباشـير چهـار درهم، گل محمدی هفـت درهم، بذر خيـار، بذر خرفه، تخـم كـدو، كتيرا، سـنبل رومـی، صمغ عربی، رب شـيرين بيان، عـود خام و قاقلـه هريك سـه درهـم، زعفـران دو درهم، نبات و ترنگبيـن هريك هفت درهـم، كافـور يـك درهـم و نيم؛ همـۀ داروهـا را بكـوب و با لعاب اسـفرزه

بسـرش و قرص سـاز (ر.ک. ابن سـينا، 1385، ج7: 384و385).جرجانـی نيـز می نويسـد: «قرص كافـور كه خداونـد تب گـرم را و يرقان را سـود دارد. زرشـك دانه بيرون كرده، طباشـير، گل سـرخ از هريك هفت درم، تخـم كـوک، تخم خرفه، تخم كشـنه، از هريكی سـه درهم، مغز تخم خيـار، مغـز تخم كـدو شـيرين از هر يكی پنـج درم، صنـدل سـپيد دو درم، كتيرا سـه درم، رب سـوس دو درم، كافور يك درم به لعاب اسـبغول بسرشند و اقـراص كننـد، شـريچبت دو درم بـا سـكنگبين» (جرجانـی، 1385: 343؛ نيـز: ر.ک. عقيلـی خراسـانی، 1390، ج2: 460-462)؛ از ديگر سـو در قرصۀ

شـمس الضحی را قرصـۀ كافور سـاختن، پارادوكس وجـود دارد.

17. ص 61:بنـده چـون زی حضرتـت پويـد نـدارد بـس خطـر

نجـم سـفلی چـون شـود شـرقی نـدارد بـس ضيـا«نجم سـفلی» را سـتارۀ كـم فروغ گرفته اند. حال آنكه نجم سـفلی، سـه كوكبـی اسـت كـه در پايين تر از فلك خورشـيد قـرار دارند: زهـره، عطارد و مـاه، و اين سـه را كواكب سـفليه می گوينـد؛ در برابر كواكـب علويه كه برتر از خورشـيد قرار گرفته و عبارتند از: زحل، مشـتری و مريخ (ر.ک. خوارزمی،

1389: 217 و خوارزمـی، 1409: 250).بـه نظـر می رسـد مراد خاقانـی، خاصه عطارد باشـد كه كوكب شـاعران نيـز هسـت. امـا شـرقی شـدن اشـاره اسـت به تشـريق يـا مشـرقی بودن كواكـب و آن چنـان اسـت كـه كواكب بعـد از احتـراق چند روز در مشـرق ظاهـر می گردنـد، و اين چنـد روز را نيز ايام التشـريق گوينـد (ر.ک. مصفی، 1388: ذيـل تشـريق و تغريـب)؛ «و اما زهره و عطارد چون به نهايت رسـيد از دوری شـمس و بـه غايـت ربـاط شـوند، راجـع بباشـند به شـمس، تا به نزديـك نـوزده درجه آيند يا كمتـر از آن، پس آن وقت محترق بباشـند اندر رجوعـت تـا در پشـت آفتاب قرار گيرند و شـمس انـدر پيش ايشـان اوفتد. بـه مقـدار نـوزده درجـه، پس مشـرقی باشـند و ورآيـد پيش آفتـاب و پديد باشـند بامدادن تا آن وقت كه مسـتقيم بايسـتند و سريع السـير بباشـند و به آفتـاب انـدر رسـند» (ابونصـر قمـی، 1375: 78؛ نيـز: ر.ک. بيرونـی، 1386:

.(465-461

18. ص 63و71:تحكـم زيـن بوسـم ناقـوس روم

تعـدا زيـن بنـدم زنـار شـوم عـدم توجـه و بهره گيـری از تحقيقات خاقانی پژوهان، سـبب شـده ضبط فاسـدی وارد بيت شـود. در متن سـجادی و عبدالرسـولی «ناقوسـم بوسـم» آمـده (خاقانـی شـروانی، 1316: 22) و «ناقوس نوشـم» تصحيحی اسـت كه سـيد احمد پارسـا انجـام داده كه ارجحيـت دارد. (ر.ک. پارسـا، 1386: 4-8)؛

ناقـوس نوشـيدن كنايه از پذيرفتن آيين ترسـايی اسـت.

19. ص 74:تنصايـف سـازم قيصـران نـام بـه

تنگلوشـا و چيـن ارتنـگ از بـه در توضيـح «تنگلوشـا» سـخن برهـان قاطـع را نقـل آورده اند كـه آن را كتاب لوشـا، حكيم رومی دانسته اسـت (ر.ک. تبريزی، 1362: ذيل تنگلوشا)؛ حـال آنكه تنگلوشـا مصحف توكروس يـا تئوكروس يونانـی، كتابی در علم احـكام نجـوم برای هـر يك از درجـات منطقة البـروج به زبان يونانی اسـت و سـخن فرهنگ نويسـان اسـاس علمی ندارد. شـايان ذكر اسـت كه عباس ماهيـار در مقاله ای مسـتقل با عنوان تنگلوشـا به تحقيق در بـاب اين كتاب پرداخته اسـت (ر.ک. ماهيار، 1380: 75-87؛ نيز: ماهيار، 1388: 363-360). همچنيـن مقالـۀ مسـتقل ديگـری در اين بـاب وجـود دارد (ر.ک. اسـعدی،

.(176-172 :1383

20. ص 66:مـن درياجوشـش آه از اسـت شـده

دريـا قعـر عيسـی تيمـم گاه «آه درياجوشـش» را آه چـون دريـای جوشـان دانسـته اند. حـال آنكـه در اينجا «درياجوشـش» يعنی جوشـاننده و بخاركنندۀ دريا. مقصـود خاقانی اين اسـت كـه از آه آتش گـون خـود دريـا را چنان جوشـانده و بخـار گردانيده كه قعر آن چون تيمم گاه عيسـی (= آسـمان چهارم) خشـك شـده اسـت؛ بيت

شـاهد اين سـخن را تأييـد می كند:را دريـا بـن آه آتـش ز

كنـم؟ چـه عطشـان تيمم گـه چـون (خاقانی شروانی، 1374: 251)

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

5252139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

21. ص 67:حاصـل چـه دانـش اختـر از مـرا

اجـزا رخشـنده او تاريكـم، مـن كـه به مانند برخی ديگر از شـارحان پيشـين، «اختر دانش» را هم تشـبيه بليغ و هـم عطـارد گرفته انـد. بـه نظر می رسـد نخسـتين كـس كه ايـن ديدگاه دوگانـه را برگزيـده ميرجالل الدين كزازی باشـد. ( ر.ک. كـزازی، 1386الف: 34و35 و نيـز كـزازی، 1386ب: 67). بعد از ايشـان، رضا اشـرف زاده، مهدی ماحـوزی و نيـز محمدرضا برزگر خالقـی همين ديدگاه دوگانـه را برگزيده اند (ر.ک. اشـرف زاده، 1385: 72 و ماحـوزی، 1383: 83 و برزگرخالقـی، 1387:

164 و برزگرخالقی و محمـدی، 1379: 41و42).حـال آنكـه گـزارش دقيـق اين تعبيـر در گرو آگاهـی از شـگردی از هنر تصويرآفرينـی خاقانی اسـت؛ «اختر دانـش» در اين بيت خاقانی يك تشـبيه بليـغ اضافـی اسـت. نكتـۀ قابل توجه اينكـه مـراد از «اختر» در ايـن تركيب، خورشـيد اسـت؛ دو قرينۀ اسـتوار برای صحت ايـن باور در ميان اسـت؛ اول

بافت و اصالـت تصويری كالم:حاصـل چـه دانـش اختـر از مـرا

اجـزا رخشـنده او تاريكـم، مـن كـه عيسـی ز را عيسـی مـرغ راحـت چـه

عـذرا خورشـيد بـا اسـت همسـايه كـه اسـت نـور ايـوان كيخسـرو آن گـر

يلـدا چـاه در ايـن شـد بيـژن چـرا نيسـت خـود مـرغ طبيـب عيسـی چـرا

بينـا كـرد توانـد را اكمـه كـه شـاعر در بيـت دوم و سـوم، دو مضمـون بـرای بيـت اول آورده اسـت، در حقيقـت بيـت اول در حكـم مشـبه و دو بيـت بعـد در حكـم مشـبه به اسـت؛ اين گونـه مضمون سـازی در طـی ابيـات و يـا مصراع هايـی چنـد از

خصوصيـات بـازر سـبك تصويرپـردازی خاقانـی اسـت:آهنـی ريـم ريـزۀ تـا خشـنيم

افشـاند... خواهـم يمـان تيـغ سـر بـر جهـل ز را قاطـع كيـد نحـوس يـا

فشـاند خواهـم شـعريان سـعود بـر گـرگ دنبـال و گوسـاله سـم يـا

فشـاند خواهـم شـبان و طـور سـر بـر شـبان بافـد گيـا كـز كالهـی يـا

فشـاند خواهـم كيـان تـاج سـر بـر ريخـت خرگـوش از كـه دم الحيضـی يـا

فشـاند خواهـم ژيـان شـير صـف بـر سـپيد ديـو الشـۀ غبـار يـا

فشـاند خواهـم سيسـتان سـوار بـر حميـری اژدهـای لعـاب يـا

فشـاند خواهـم كاويـان درفـش بـر جعـل گـوی فضلـۀ ار جهـل اينـت

فشـاند خواهـم مدهامتـان نـد بـر يزيـد نعليـن گـرد ار كفـر اينـت

فشـاند خواهـم خيبرسـتان يـل بـر (خاقانی شروانی، 1374: 142)7

كـه بـرای بيـت اول يـازده مضمون نـو آفريده اسـت. با توجـه به همين

ويژگـی سـبكی بايد گفـت كه مرجـع ضميـر «آن» در مصـراع پنجم همان اختر دانش در مصراع اول اسـت، نه صرفا «عيسـی» در مصراع سـوم. «ايوان نـور» اسـتعارۀ مصرحـه و نام تصويری بـرای فلك چهارم، فلك آفتاب اسـت كـه بالطبـع نورانی تريـن فلـك اسـت، زيـرا آفتـاب خـود نيـر اعظم اسـت. «كيخسـرو ايوان نور» مشـبه بهی برای «آن» يعنی اختر دانش اسـت؛ از آنجا كه اختر دانش خود تشـبيه اسـت، بنابراين بايد بگوييم كه «كيخسـرو ايوان نـور» مشـبه بهی بـرای دانش اسـت؛ و چـون «كيخسـرو ايوان نور» اسـتعارۀ مصرحـه و نام تصويـری بـرای خورشـيد اسـت، مـراد از اختر به مجـاز عام و خاص، همين خورشـيد اسـت؛ قرينۀ رخشـنده بودن نيز آشـكارا اين سـخن

را تأييـد می كند.8

22. ص 77:يوسـف تزويـج از مريـم پاكـی بـه

عيشـا پيونـد از عيسـی دوری بـه «عيشـا» را بـه نقـل از برهان قاطـع، قرارگاه طفـل در رحم مـادر گرفته و افزوده انـد: «بـه نظـر می رسـد كـه عيشـا نام كسـی باشـد معـادل مصراع اول كـه يوسـف آمـده اسـت». شـايان ذكر اسـت كـه ميرجال الديـن كزازی در مقالـه ای بـه تحقيـق در باب اين واژه پرداخته و ضمن نادرسـت دانسـتن گـزارش فرهنگ نويسـان، آن را ريخـت و گونـه ای از عيسـا می داننـد، نـام كسـی كه او را به جای مسـيح بر دار آويختند (ر.ک. كزازی، 1367: 2208-

2221 و نيـز كـزازی، 1380: 249-263 و نيـز كـزازی، 1386ب: 74 و نيـز كـزازی، 1386الـف: 189-191)؛ در جسـتار ديگـری نيـز در بـاب ايـن واژه بحث شـده و با احتمال زياد، نام زنی دانسـته شـده كه معاندان را به داشـتن رابطـه بـا او متهـم كرده انـد و يـا بـه نظر برخـی، عيسـی بـا او ازدواج كرده

اسـت (ر.ک. رضـوان، 1390: 183-171).

23. ص 78:هرقـل ديـر انـدر راهـب گـر سـزد

غـرا ابيـات ايـن از تسـبيح كنـد «ديـر هرقـل» را ديری دانسـته اند كه هرقل، امپراتور روم، سـاخته اسـت. حـال آنكه اين سـخن اسـاس نـدارد. بايد گفت كـه در اينجـا واژۀ هرقل، در اصـل هزقـل بـوده و هزقل نيـز حزقيل بـوده اسـت. حزقيل صـورت ديگر واژۀ حزقيـال، نـام خـاص يكـی از پيامبران الهی اسـت. نام اين پيامبـر از آن جهـت بـه اين دير اطالق شـده اسـت كه بر اسـاس رأی برخی از مفسـران ذين خرجوا مـن ديارهم (و از جملـه ابن عباس) در تفسـير آيـۀ «ألم تر إلـى ال موتوا ثـم أحياهم» (بقـره: 243)، و ال لهـم اهللا و هـم ألـوف حـذر المـوت فقا قال اوية على عروشـه ذي مر على قريـة و هي خ گاه در تفسـير آيـۀ «أو كالـام ثم بعثه قـال كم لبثت اته اهللا مائـة ع ـا فأم ـذه اهللا بعد موته ـى يحيـي ه أنامك و ام فانظر إلـى طع قـال لبثـت يومـا أو بعض يـوم قال بل لبثـت مائة عـارك و لنجعلك اآلية للنـاس و انظر الی ابك لـم يتسـنه و انظر إلى حم شـرالعظـام كيف ننشـزها ثم نكسـوها لحما فلمـا تبين له قال اعلـم ان اهللا علی كل شـیء قديـر»9 (بقـره: 259). ايشـان اين ديـر را بناكرده اسـت. اين دير بنـا بر قـول جغرافی دانانـی چون ياقوت حمـوی، بين بصره و عسـكر مكرم

قرار داشـته اسـت (ر.ک. حموی، 1397: 240).صاحب معجم البلدان در باب دير هزقل نيز چنين آورده اسـت: «بكسـر أولـه، و زاي معجمـه سـاكنه، و قـاف مكسـوره، و أصله حزقيل ثـم نقل إلى هزقـل، و فـي هذا الموضـع كان قصه الذين قـال اهللا عزوجل فيهـم: ألم تر

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

5353

ال لهـم اهللا موتوا ذيـن خرجوا مـن ديارهم و هم ألـوف حذر الموت فق إلـى الثـم أحياهـم، لحزقيـل في هـذا الموضع. و قـد ذكرت المواضـع بتمامها في داوردان و فـي البطائـح فأغنـت عـن اإلعـاده: و هو دير مشـهور بين البصره ذي مر علـى قرية و و عسـكر مكـرم، و يقـال إنـه المراد بقوله تعالـى: أو كالـا، ذكره بعض بعـد موته ـذه اهللا ى يحيي ه ا قـال أن اويـة على عروشـه هـي خالمفسـرين قال: و عندها أحيا اهللا حمار عزير، عليه السـالم» (حموی، 1397:

ذيـل ديـر هزقل. نيـز: ر.ک. بغدادی، بی تـا: 579).قزوينـی در آثـار البـالد و اخبـار العبـاد نيـز ديـر حزقيـل آورده و آن را منسـوب بـه حزقيل پيامبر دانسـته اسـت، او همچنين حكايت مبـرد راـ كه در برخـی از متـون در رابطـه بـا ديـر هزقل آمـدهـ ذكر كرده اسـت: «ديری اسـت مشـهور ميـان بصـره و عسـكر مكـرم، و آن ديـر در جايی اسـت كه رفتـه بودنـد بـه آنجـا اهـل داوردان، وقتـی كـه برآمده بودنـد از ديـار خود و حـال آنكـه چندين هـزار كس بودند از خـوف مرگ، كه پـس به حكم الهی آوازی بـه گـوش آنها رسـيد كـه بميريد، و اجابـت آن داعی مجـاب نمودند. پـس از آن زنـده گردانيـد آنهـا را؛ پـس بنـا كردند بـه آن موضع ديـری را، و آن دير منسـوب اسـت بحزقيل علی نبينا و عليه السـالم» (قزوينـی، 1373:

126و 127).ثعالبـی در ثمـار القلـوب «ديـر هزقـل» آورده و در بـاب آن می نويسـد: «يضـرب بـه المثـل لمجتمـع المجانيـن، و يقـال للمجنـون: كأنه مـن دير ه مـأوى للمجانيـن بإحـدى الديـارات، يشـدون هناك و هزقـل؛ و ذلـك أنـيـداوون» (ثعالبـی، 1414: 761و762. نيـز: ثعالبـی، بی تـا: 528. نيـز: ر.ک.

ثعالبـی، 1376: 215و216 و نيـز: ر.ک. مهدوی فـر، 1390ب: 49و50).

24. ص 79و80:وفـا بـوی نمانـد گيتـی سـاحت بـه مگـر

مـرا انـس هيـچ هيـچ ز نبامـد انـس هيـچ كـه در بـاب ايـن قصيـده كه خاقانـی كه در جواب رشـيدالدين وطـواط گفته اسـت، محمدابراهيـم ايرج پـور اصفهانی، در مقالـه ای با عنوان «رشـيدالدين وطـواط و مـدح خاقانـی» به تحقيق پرداخته اسـت كه بايسـته بود شـارح از

آن بهـره ببـرد (ر.ک. ايرج پـور اصفهانـی، 1385: 184-173).

25. ص 85:يعنـی زر و بـود ياقـوت همـه معانيـش

سـودا بـرد بـه ياقـوت و زر از مفـرح نوشـته اند: «مصـراع دوم اشـاره دارد كـه قدمـا بـر ايـن بـاورد بوده اند كه مفرح و شـراب برای اينكه موجب نشـاط بيشتری شـود كمی از گرد ساييدۀ سـنگ های قيمتـی مانند ياقـوت و عقيق و فيـروزه و زر بـه آن می افزودند».حال آنكه شايسـته و بايسـته اسـت كه شـارح در چنين مواردی به منابع پزشـكی مراجعـه كنـد و مطلـب را مـورد تحقيـق و پژوهش قـرار دهد، كه اين چنيـن نشـده اسـت. سـخن خاقانـی در اين بيت به نظر می رسـد اشـاره بـه مفـرح ياقوتی باشـد كـه از انواع بسـيار شـريف مفرحـات و ادويـۀ قلبيه اسـت و آن را جهـت توحـش سـوداوی و انـواع ماليخوليا و تفريح و نشـاط و تقويـت اعضای رئيسـه و غيره به غايت نافع می دانسـته اند (ر.ک. حسـينی، بی تـا: 1039و 1043)؛ يكـی از اصلی ترين مفردات تشـكيل دهنده و سـازندۀ ايـن قسـم مفـرح، ياقوت بوده اسـت؛ در بـاب ياقـوت آورده اند كـه: «ياقوت صـرخ، مفرحـی اسـت و طبيعت و مزاج او گرم خشـك اسـت، و در تفريح او را اثـری عظيم اسـت. دل را قوت دهـد و روح را تربيت كند و حرارت غريزی

را برافـروزد و جملـۀ قوت هـای حيوانـی را مـدد كنـد» (جوهری نيشـابوری، .(86 :1383

ابن األكفانـی از قـول شـيخ الرئيس آورده كـه: «ان خاصيتـه فـی التفريـح و تقويـة القلـب و مقاومـة السـموم، عظيمـة. و شـهد جمـع من القدمـاء أنه إذا أمسـك فـي الفـم، فـرح القلـب» (ابن األكفانـی، 1939: 11). صاحـب نفايس الفنـون می نويسـد: «و در معجون ها قوت بسـيار دهـد و خون صافی كنـد تـا حـدی كـه گوينـد اگر بـر مـرده نهنـد خـون او ديـر فسـرده گردد (شـمس الدين آملـی، 1389، ج3: 335 و نيـز ثروتيـان، 1352: ذيـل ياقوت). نيـز نوشـته اند: «و چـون بـا معجون هـا بياميزنـد، نفـس را شـادمان گرداند». (دنسـيری، 1350: 156). صاحـب رسـالۀ غياثيـه نيـز در باب مفـرح ياقوت رمانـی و دسـتور آن مطلبـی آورده اسـت (ر.ک. شـيرازی، 1386: 252و253 و نيـز باقـری خليلـی، 1382: ذيل مفرح ياقوتـی). خاقانـی در ابيات ديگری

نيز گفته اسـت:سرشـك ياقـوت و رخسـاره زر از عاشـقان

آميخته انـد ماحضـر مـی بـه كـه مفـرح بـس سوداشـان نبـرد حمـرا مـی مـزاج بـی

آميخته انـد زر و ياقـوت ز كـه مفـرح آن (خاقانی شروانی، 1374: 116)

زر و مرواريـد و ياقـوت از سـاغر آميختـه زمـان در مفـرح صـد (همان: 491)

در بـاب زر نيـز گفته انـد: «و اگـر زر را مصـول و حـل كننـد و آن را در مفرحـات بـه كار دارنـد، مـرۀ سـودا را رفـع كنـد و دل را قـوت دهـد و روح حيوانی را مدد كند» (جوهری نيشـابوری، 1383: 303). صاحب تنسـوخ نامه نيز به عينه اين سـخن را تكرار كرده اسـت. (ر.ک. طوسـی، 1363: 211) و نيـز آورده انـد كـه: «داشـتن زر با خـود به مهرهـا و حلی ها دل را قـوت دهد؛ اگـر مقـداری زر در معجـون بسـايند، دل را قـوی كند و وسوسـه از دل زايل كنـد» (طوسـی، 1387: 143). قزوينـی نيـز در عجايب المخلوقاتـش آورده اسـت كـه: «ارسـطو گويـد كـه زر دل را قـوت دهـد» (قزوينی، بی تـا: 191). در رسـالۀ گوهرنامـه آمده اسـت: «دل را تقويـت كند و امراض سـوداوی را سـودمند بـود و روح حيوانـی را مـدد دهـد و درد دل و خفقـان را نافـع بـود» (محمدبـن منصـور، 1335: 277). در ابيـات ديگـری نيز به ايـن خاصيت زر

است: شـده توجه گل در كـه می خـورد گل بلبـل، بـود غمنـاک

مشـك اسـت و زر و مرجان وين هرسـه هسـت غم برايـرا طبيبـی دانـد نيسـان بـاد كـه مانـا

اذفـر مشـك و مرجـان و زر از مفـرح سـازد (خاقانی شروانی، 1374: 192)

26. ص 90و95:لقـب را زميـن و چـرخ دل ديـوان بـه كـرده

شـبانگه لقا زشـت تجشـم نهاد، پيـر «تجشـم» بر اسـاس متن سـجادی اسـت (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 36)؛ عبدالرسـولی «مجسـم» آورده و «مجحشـم» را نسـخه بدل داده اسـت (ر.ک. خاقانـی شـروانی، 1316: 39)؛ نسـخۀ مجلس «بجخشـم» ثبت كرده كـه ضبـط اصيل اسـت. مجتبی مينـوی در مقاله ای ضمن بررسـی شـواهد ايـن واژه در نثـر و نظـم، بـه نقـد آرای فرهنگ نويسـان در بـاب آن پرداخته

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

5454139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

و سـرانجام چنيـن نتيجـه گرفته انـد: «بـه اعتقاد ايـن بنده لفـظ در همۀ اين شـواهد نثـر و نظـم يكـی بوده، و آن بجخشـم و بشخشـم (برحسـب تلفظ محل هـای مختلـف) بوده اسـت. اينكه حرف اول ب يا پ بوده اسـت، معلوم نيسـت. و اينكـه حـرف دوم چ ممكن اسـت باشـد نه جيم از اينجا اسـتنباط می شـود كـه در بعضـی لهجه هـا شـين جـای آن را گرفته اسـت. معنی آن چيزی شـبيه به پليد و نجس و كثيف (به معنی امروز و برحسـب اسـتعمال ما در زبان محاوره) بوده اسـت. كسـانی كه كلمه را در شـعر سـنايی و شـعر خاقانـی ديده انـد معنايـی از ظاهر عبارت اسـتنباط كـرده و وزنـی و ضبطی مطابـق نسـخه ای كـه ديده اند بـا دو صـورت مختلف بشخشـم و تخجم و دو معنـای حدسـی جـدا از يكديگر بـه آن داده انـد» (مينـوی 1381: 58؛ نيز: ر.ک. مينـوی، 1349: 577-580). صـورت اصيل اين واژه با رعايت تناسـب

مضمونـی در ختم الغرايـب نيز آمده اسـت:انجـم و سـپهر درشـان پيـش

تخجـم آن و ورخـج بـوده ايـن (خاقانی شروانی 1386: 146؛ نيز: خاقانی شروانی، 1387: 125)خاقانـی بـار ديگـر و در قطعه ای ايـن واژه را به كار برده اسـت كه نه تنها سـجادی، بلكـه عبدالرسـولی و كزازی نيـز آن را به صورت فاسـد «تخجم»

ضبـط كرده اند: اوسـت حضـرت شـهباز و دولـت همـای نامـم

اسـت تخجـم زاغ نـه و ورخجـی كركـس نـه (خاقانی شروانی، 1374: 843)؛ (خاقانی شروانی، 1316: 598)؛ (خاقانی شروانی، 1375: 1106)

27. ص 99و105:سـيل ز سـبزه سـر بـر بيـن مطبـوخ دردی

حبـاب از آب سـر بـر بيـن بازيچـه شيشـۀ «شيشـۀ بازيچـه» براسـاس متـن سـجادی اسـت. در چاپ عبدالرسـولی (خاقانـی شـروانی، 1316: 43) «شيشـۀ نارنـج» آمده كه ضبـط اصيل خواهد بـود. اصالـت ايـن ضبـط را می تـوان با جـواب دادن به اين سـؤال كـه آيا با توجـه بـه مصـراع اول، شيشـۀ بازيچه مشـبه به اصيلی برای حباب اسـت يا

شيشـۀ نارنج؟شـارح محترم در باب شيشـۀ نارنج نوشـته اسـت: «فنی اسـت از رقاصی كـه رقاصـان شيشـه و صراحـی پـر گالب و آب را بـر سـر گذارنـد و رقص آغـاز كننـد و بـا وصف حـركات رقص شيشـه از سـر نمی افتد. گويـا منظور از شيشـۀ بازيچـه همـان شيشـه ها يـا ظرف هايـی اسـت كه رقاص بر سـر می گـذارد». سـجادی در بـاب «شيشـۀ بازيچـه» چنيـن می نويسـد: «ايـن تركيـب كـه در نسـخه های قديم به همين شـكل آمده به معنی شيشـه ای اسـت كـه از حبـاب آب يا صابـون به صورت بازيچه می سـازند» (سـجادی،

1382: ذيـل شيشـۀ بازيچه).و امـا در بـاب «شيشـۀ نارنـج»، در لغت نامـه آمده اسـت: «شيشـۀ نارنج، آن اسـت كـه اطفـال نارنـج را سـاخته و در آن چـراغ برافروزنـد و آن ماننـد شيشـۀ صافـی به نظـر آيـد (دهخـدا، 1373: ذيـل «شيشـه» ). همين معنی را برخـی از خاقانی پژوهـان بی تأملـی تكـرار كرده انـد. (ر.ک. ماهيـار 1388: 612 و نيـز معدن كـن 1387: 44). بنـا بـر پژوهـش ما، دهخـدا اين توضيح را از شـرح خاقانـی عبدالوهـاب معمـوری گرفته اسـت؛ عبدالوهـاب در باب شيشـۀ نارنج چنين آورده اسـت: «از شيشـۀ نارنج، مقصود نارنجی باشـد كه آن را مجـوف می سـازند و پوسـت آن را بـه غايـت نـازک می كننـد و چراغ

در آن می گذراند، در آن حالت و وضع پوسـت نارنج بسـيار روشـن و شـفاف می نمايـد» (معمـوری، بی تـا: 31).

حقيقـت آن اسـت كه اين گـزارش عبدالوهاب معموری، صحيح نيسـت؛ شيشـۀ نارنـج گزارشـی ديگرگـون دارد؛ رضاقلی خان هدايت در شـرحش بر اشـعار خاقانـی با عنوان مفتاح الكنـوز در اين باب چنين آورده اسـت: «وقتی كـه نارنـج بر بار اسـت و هنوز بـزرگ نگرديده، شيشـه می آورنـد و آن نارنج خـرد را در آن می كننـد، بعـد از اينكـه بـه مـرور درشـت و رنگيـن شـد، از درخـت آن را می كننـد و در همان شيشـه هسـت و چون نظـر می نمايند به نظـر غريـب می آيـد كه شيشـه ای كـه گلويش بـدان تنگی اسـت، نارنجی بـدان بزرگـی چگونـه در آن رفتـه اسـت» (هدايـت، 1370: 3440). معيـن در حواشـی ديـوان خاقانـی اشـاره می كنـد كـه ايـن كار از رسـوم معمول باده خـواران اسـت (معيـن، 1358: 41). شميسـا نيـز سـخن ايشـان را تأييد می كنـد: «وقتـی نارنـج كوچك بود آن را بر شـاخۀ درخت در شيشـه يی قرار می دادند و داخل شيشـه بزرگ می شـد، سـپس آن را می كندند و در شيشـه بـاده می ريختنـد تا طعـم نارنج گيرد» (شميسـا، 1387: ذيل نارنـج). از اين رو بـا توجـه به دردی مطبـوخ در مصراع اول، جای هيچ سـخنی باقی نمی ماند كـه ضبط اصيل «شيشـۀ نارنج» اسـت؛ شـواهد به دسـت آمـده از ديوان نيز

اين سـخن را تأييـد می كنند:گالب ز نمايـــد نارنـــج شيشـــۀ آســـمان

كـــز دمـــش بـــوی گلســـتان بـــه خراســـان يابـــم(خاقانی شروانی، 1374: 295)

نديـــد كـــس گـــر را نارنـــج و مـــی آن آميختـــه آنچنـــان صبـــح شـــفق بـــا (همان: 491)

ترنجـــی چـــرخ ز خـــور قرصـــۀ او در مصـــور بينـــی شيشـــه در نارنـــج چـــو (همان: 883)

28. ص 102:ـــاه ـــب ز چ ـــه نخش ـــون م ـــوه چ ـــد ز ك ـــح برآم صب

ــه صبـــح چـــون دم ماهـــی ز آب ــد بـ ــاه برآمـ مـصبـح را در ايـن بيت، سـپيده دم گرفته انـد. حال آنكه قراين بيت روشـن می سـازد كـه مـراد از صبـح، مجازا خورشـيد اسـت، ايـن قراين عبارتنـد از: تشـبيه آن بـه مه نخشـب، برآمدن از پشـت كـوه و ذكر چـاه در بعد ايهامی و دور؛ زيـرا بـاور بر اين اسـت كه خورشـيد در چـاه مغرب فرومـی رود (ر.ک.

مهدوی فـر، 1391ج: 55).

29. ص 102:نيـــزه كشـــيد آفتـــاب، حلقـــۀ مـــه در ربـــود

ــاب ــيم نـ ــۀ آن سـ ــرخ، حلقـ ــن زر سـ ــزۀ ايـ نيـتشـبيه اشـعه های آفتاب به زر سـرخ و حلقۀ ماه به سـيم ناب، پستوانه ای خـاص دارد؛ متقدمـان بـه هر يكـی از هفت سـياره، فلزی نسـبت می دادند كـه در ايـن ميـان، زر قسـمت آفتاب بود، نقره قسـمت ماه، سـرب قسـمت زحـل، ارزيـر قسـمت مشـتری، آهن قسـمت مريخ، مـس قسـمت زهره و خارصينـی قسـمت عطـارد (رازی، 1362: 248؛ نيـز: ر.ک. محمدبن منصور،

.(276 :1335در جـدول مدلـوالت سـيارات بـر گدازنـده و گوهرها در كتـاب التفهيم،

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

5555

خورشـيد بر انـواع ياقوت و بيجاده و زر داللت می كنـد (ر.ک. بيرونی، 1386: 373). در بـاب پيدايـش زر در معـادن بـر ايـن بـاور بوده انـد كه: «هـرگاه كه شـعاعات آفتـاب بـر بعضـی از زميـن تأثير كنـد به سـبب اثر حـرارت آن در تجاويـف زميـن، دخانی و بخـاری متولد می شـود و ميان ايشـان ازدواجی و تركيبـی افتد به اسـبابی معيـن و اجزاء آن متشـابه گردد، پيش از اسـتحالت ايشـان. آن جوهـر كـه حاصل شـد يا با عيار باشـد يا معری از عيـاری. آنچه بی عيـار بـود و معتبـر آن بود و نضجی كامـل يابد و آن مـاده در رقت و صفا باشـد. قـدرت اليزالـی آن مـاده را صـورت زری اعطـا كند و حـدوث جوهر زر بديـن وجـه باشـد» (جوهـری نيشـاوری، 1383: 301؛ نيز: ر.ک. طوسـی، 1363: 209و210)؛ همچنيـن رنـگ سـرخ در مدلـوالت خورشـيد قـرار دارد

(بيرونـی، 1386: 367؛ نيـز: ر.ک. ابونصر قمـی، 1375: 90).همچنيـن ايـن مطلـب از ديد شـاعر دور نبوده كه رنگ هالل ماه، سـپيد اسـت و اساسـا قدمـا نـور ماه را سـپيد می پنداشـته اند و باور يادشـده گويا به ايـن جهـت بـوده اسـت كـه در احـكام نجـوم و در داللـت هفت سـياره بر رنگ هـا، مـاه بـر رنـگ سـپيد داللـت می كنـد (ر.ک. ابونصر قمـی، 1375: 91)؛ اگرچـه ابوريحان اين سـپيدی را خالص نمی دانـد (ر.ک. بيرونی، 1386:

368 و نيـز مصفـی، 388: ذيل سـيم ناب).

30. ص 106:خيرالنثـــار ســـاخته جواهرفشـــان شـــاخ

خيرالثيـــاب دوختـــه ســـوزن نمای سوســـن «خيرالثيـاب» كنايـه از لبـاس سـفيد و در اينجـا اسـتعارۀ مصرحه برای گلبرگ هـای سـپيد سوسـن اسـت؛ «خيرالثيـاب» برگرفتـه از حديث نبوی اسـت: «خيـر ثيابكـم البيـاض، فالبسـوها أحيـاء و كفنـوا فيهـا موتاكـم» (ابن حنبـل، 1416، ج3: 417). ايـن حديـث را بـا اختالفـی در لفـظ نيـز روايـت كرده انـد، از جملـه بديـن صـورت: «البسـوا مـن ثيابكـم البيـاض، فإنهـا مـن خيـر ثيابكـم و كفنـوا فيهـا موتاكـم» (همـان: 322و441و21؛ نيـز: ر.ک. همـان، ج15، 128 و السـيوطی، 1426، ج2: 24)؛ و نيـز بـه ايـن صـورت: «البسـوا الثيـاب البيـض، فإنها أطيـب و أطهر و كفنـوا فيها موتاكـم» (ابن حنبـل، 1416، ج15: 150و147 و نيـز همـان: 154)؛ و نيـز بديـن صـورت: «إن مـن خيـر ثيابكم البياض، فالبسـوها أحياءكـم و كفنوا فيها موتاكم» (القضاعی، 1405، ج2: 232و233 و نيز القسـطالنی، 1305،

ج8: 436).

31. ص 108:ـــه هســـت ـــر ك هدهـــد گفـــت: از ســـمن نرگـــس بهت

كرســـی جـــم ملـــك او و افســـر افراســـيابكرسـی جم را تخت جمشـيد و شـيراز گرفته اند. حال آنكه مراد از كرسی جـم، تخت مشـهور جمشـيد اسـت. بنا بـر روايت شـاهنامه، جمشـيد به فر كيانـی تختـی می سـازد و آن را بـا گوهرهايیـ كه برای اولين بار اسـتخراج

كـردهـ مزين می سـازد:ســـاخت تخـــت يكـــی كيانـــی فـــر بـــه

نشـــاخت انـــدر گوهـــر بـــدو مايـــه چـــه برداشـــتی ديـــو خواســـتی چـــون كـــه

برافراشـــتی گـــردون بـــه هامـــون ز هـــوا ميـــان تابـــان خورشـــيد چـــو

فرمانـــروا شـــاه بـــرو نشســـته

او تخـــت آن بـــر شـــد انجمـــن جهـــان او بخـــت از فرومانـــده شـــگفتی

افشـــاندند گوهـــر بـــر جمشـــيد بـــه خواندنـــد نـــو روز را روز مـــران (فردوسی، 1376، ج1: 41و42)و همچنانكـه سـعيد قره بگلو اشـاره كرده اسـت، كرسـی جم اسـتعاره از گلبرگ هـای نرگس اسـت (ر.ک. قره بگلـو، 1384: 79 و نيز قره بگلو، 1382:

.(122-120از ديگـر سـو «افسـر افراسـياب» اسـتعارۀ مصرحـه بـرای زردی ميـان نرگـس اسـت: بـر ايـن باورند كـه «افسـر افراسـياب» هيچ گونه منابسـت اسـطوره ای يـا حماسـی نـدارد (ر.ک. امامـی، 1379: 263)؛ امـا بـه نظـر می رسـد كـه شـاعر بـه امری ويـژه توجه داشـته باشـد كـه البتـه امروزه بـرای مـا و تاكنـون روشـن نيسـت، شـاعر در بيـت ديگـری نيز بـه اين

دارد: اشـاره افسر يـــا گهرهايـــی كـــه در افســـر نشـــاند افراســـياب

ــانده اند ــان افشـ ــرو نشـ ــاه كيخسـ پيـــش شروانشـ(خاقانی شروانی، 1374: 107)

32. ص 114و115:ــاب ــح از نقـ ــرۀ صبـ ــود طـ ــن نمـ ــت زريـ جبهـ

ـــاب ـــح آفت ـــدۀ صب ـــح، خن عطســـۀ شـــب گشـــت صبضبـط بـر اسـاس چـاپ سـجادی اسـت (ر.ک. همـان: 45). در متـن عبدالرسـولی نيـز «خندۀ صبـح» آمده اسـت (خاقانـی شـروانی، 1316: 45)؛ نسـخه بدل عبدالرسـولی «عطسـۀ صبح» اسـت كه ضبط مرجح خواهد بود؛ ايـن ضبـط كـه با سـبك خاقانـی همسـازی و همنوايـی بيشـتری دارد، بر صـورت مختـار مصححان ديـوان، ارجحيـت دارد. در فرهنگ هـا نيز همين صـورت مذكـور اسـت، از جملـه در فرهنگ جهانگيری هميـن ضبط آمده و كنايه از آفتاب دانسـته شـده اسـت (جمال الدين انجو، 1375: ذيل عطسـۀ صبـح). در فرهنـگ رشـيدی، برهـان قاطـع و آننـدارج نيز چنين اسـت (ر.ک. تتـوی، 1386: ذيـل عطسـۀ صبح؛ نيـز تبريزی، 1362: ذيل عطسـۀ صبـح؛ نيـز پادشـاه، 1335: ذيـل عطسـۀ صبـح؛ نيـز دهخـدا 1373: ذيـل

عطسـۀ صبح).

33. ص 117:آراســـته مكتبـــی را صبـــح چهـــل علـــم

كتـــاب خليفـــۀ نـــوح مثاله نويـــس؛ روح نوشـته اند: «چهـل صبح اشـاره ای اسـت بـه آفرينش آدم كـه مدت چهل صبـاح طول كشـيد و اشـاره به حديثی قدسـی كه فرمود: خمـرت طينة آدم بيـدی اربعيـن صباحا. علم چهل صبح اشـاره ای اسـت به آيـۀ كريمۀ: و علم

آدم االسـماء كلها ثم عرضهـم علی المالئكه». حـال آنكه اشـاره اسـت بـه روايتـی كه به قـول اسـتاد فروزانفـر، مبنای كار صوفيـان در چله نشـينی و اربعينيـات اسـت: «من اخلـص هللا اربعين يوما ظهـرت ينابـع الحكمـة مـن قلبـه علی لسـانه» (كسـی كـه چهـل روز را با اخـالص بـه روز آورد، چشـمه های حكمت از دل بر زبانش جاری می شـود.) (فروزانفـر، 1387: 541)؛ در برخـی از منابـع بـه جـای «يوما»، «صباحـا» آمده كـه خاقانـی نيـز بـه اين وجـه اخير توجه داشـته اسـت (ر.ک. شـمس الدين

آملـی، 1389، ج1: 573).

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

5656139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

34. ص 119:گشــته زميــن رنگ رنــگ چون فلــك از عكــس خون

ــراب ــح از ق ــو صب ــغ چ ــيد تي ــاهان كش ــر ش كافس«افسـر شـاهان» اسـتعاره از خورشيد گرفته شده اسـت، حال آنكه استعاره از ممـدوح يعنـی منوچهـر شروانشـاه اسـت. بيت گريـزی به مدح اسـت در

يـك مطلـع از قصيـده؛ در بيت بعد آمد اسـت:خســرو خورشــيدچتر، آنكــه ز كلــك و كفــش

انتصـاب صبـح رايـت رنـگ يافـت شـب پرچـم (همان: 48)

35. ص 120:گوينــدگان رونــق شكســت او دم ســحر

چــون دم مرغــان صبــح نيــروی شــيران غــابنوشـته اند: «شـاعر خـود را بـه شـير بيشـه و سـاير شـاعران و گويندگان را بـه مرغـان صبـح مانند كـرده اسـت». حال آنكه تشـبيه كامـال برعكس اسـت؛ درنيافتـن اشـاره ای كه در بيت وجود دارد، سـبب شـده تـا اين لغزش پيـش آيـد. اشـارۀ بيت اين اسـت كـه شـير از آوای خروس می ترسـد، آمده اسـت: «چـون خروس سـپيد را پيش شـير اندازنـد، بگريزد و نيارد ايسـتادن» (تحفة الغرايـب، 1371: 38) و: «كاروانـی كه خروس سـپيد در آن بود، شـير آنجـا نگـردد» (طوسـی، 1387: 524) و: «شـير از هيـچ نترسـد مگر خروس» (همـان: 545) و: «هـرگاه چـون خـروس سـپيد در كاروان باشـد، شـير هيچ گزنـد نكنـد و چندان كـه خروس سـپيدتر و كهتر بيم شـير فزون تـر» (رازی، 1362: 153). در منافـع حيـوان آمده اسـت كه: «و [شـير] از خروس سـپيد و مـوش بترسـد و كاروانـی را كه در او خروس سـپيد باشـد، بر ايشـان گزند

نكند» (مراغـی، 1388: 62)9.

36. ص 125:ســموم در صبحــش كافــور و ژالــه گالب از

ديده انـد خاقـان سـرداب و كسـری خيش خانـه وجه شـبه تشـبيه صبح بـه كافـور را همان روشـنی و سـپيدی گرفته اند. حـال آنكـه وجه شـبه تنها سـپيدی نيسـت، بلكه شـاعر به طبع سـرد و ضد گرمای كافور نيز توجه داشـته اسـت. به علت همين طبع سـرد (و خشـك)، كافـور قاطـع عرق و رافع تشـنگی و التهاب جگر و همچنيـن مقوی حواس محروريـن و تريـاق سـموم حاره اسـت (حسـينی، بی تـا: 699)؛ ناگفته نماند كـه گالب نيز داری طبع سـرد و خشـك اسـت (بغـدادی، 1382: 152؛ نيز:

مهدوی فـر، 1390ه: 100).

37. ص 129:بايســـتی گليـــم در را بخـــت

اسـت بصـر در كـه بـرص سـپيدی ايـن برخـی از اطبـا از بيمـار ی ای به نام «بـرص العين» ياد كـرده و آن را تغيير يافتـن پـردۀ عنبيـه و ميـل نمـودن بـه سـفيدی دانسـته اند به سـبب غلبۀ رطوبـت. (ر.ک. عقيلـی خراسـانی، 1390، ج1: 59) و محتمل اسـت كه مراد

خاقانـی همين بيماری باشـد.البتـه يكـی ديگـر از بيمارهای چشـم (بيماری های قرنيه) نيز وجـود دارد كـه آن را بيـاض (البيـاض فـی العيـن) می نامنـد و آن سـفيدی اسـت كـه در ظاهـر قرنيـه پيـدا می شـود (ر.ک. ابن سـينا، 1296، ج3: 64 و سـبزواری،

1386: 343 و رازی، 1389: 75 و بغـدادی، 1390: 91 و ميسـری، 1373: 63و64). صاحـب بيان الطـب در بـاب علـت آن گفتـه اسـت: «بدان كه اين علت، بيشـتر از ريشـی چشـم باشـد يـا از دميدگـی و آماس های چشـم كه چـون درسـت شـوند نشـان يا اثـر از ايشـان در چشـم مانده بود» (تفليسـی، 1390: 433) و برخـی نوشـته اند «اگـر در ظاهـر قرنيـه باشـد، آن را أثر و اگر در عمق قرنيه باشـد بدان بيـاض می گويند (الغافقـی، 1987: 413و414). در جوامـع كتـاب جالينوس فـی االمراض الحادثـة فی العين آمـده كه: «و أمـا األثـر فنوعيـن: فمنه رقيق فـی ظاهر القرنيه و يسـما باليونانيـة بولوما و

منـه غليظ غاير و يسـما باليونانية فولومـا» (جالينـوس، 1390: 87).

38. ص 131:روز و شــب ملــون خيــط بــدو

اسـت بادفـر بسـان گشـايش در تصويـر مصـراع اول برگرفتـه از قرآن كريم اسـت: «و كلوا و اشـربوا حتی

يتبيـن لكـم الخيط االبيـض من الخيط االسـود من الفجر» (بقـره: 187).

39. ص 137و144:پختــگان بــر بختيــان افتــان و خيــزان مســت شــوق

ديده انـد ميـدان و سـاقی و مـی كـز نشـانی بـی ضبط بر اسـاس تصحيح سـجادی اسـت (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 91). در متـن عبدالرسـولی (خاقانـی شـروانی، 1316: 96)، «پختـگان چـون بختيـان» آمـده كه ضبط مرجح اسـت، هم اصالـت تصويری، آن را درسـت می دانـد و هـم اصالـت معنايـی؛ زيـرا افتـان و خيـزان بودن بر پشـت شـتر

معنايـی نـدارد. دليـل مهـم ديگر، بيت قبل اسـت:ســرخ مويانــی چــو مــی بــی مــی همــه مســت خراب

ميگـون زلـف جانـان ديده انـد افتـاده چـو بـر هـم خاقانی بارها سرمستی را به بختی نسبت داده است: كــس كــه سرمســت بختــی آن بخ بــخ

نشناســـد جرســـش هـــوی و هـــای (خاقانی شروانی، 1374: 603)

40. ص 141:اليــاس وار محرمــان جــان كعبــۀ حريــم در

ديده انـد بريـان ماهـی چشـمۀ و خضـر علـم نوشـته اند: «گويـا خاقانـی بـر ايـن بـاور اسـت كـه خضـر و اليـاس يك شـخصيت هسـتند». حال آنكه چنين نيسـت، شايان ذكر اسـت كه گفته اند «اليـاس و خضـر در سـالی يك بـار بـا هـم در عرفـات ديـدار می كننـد» (نيشـابوری، 1370: 360) و نيـز اينكـه اليـاس چون خضر آب حيات نوشـيد و جاويد گشـت، در قصص االنبيای بوشـنجی آمده اسـت: «ذوالقرنين قصد ظلمـت كـرد و سـبب آن بود كه شـنيد كه چشـمۀ حيوان در ظلمات اسـت و هـر كـه از آن خـورد تـا قيامت زنـده بماند. در طلـب آن مجد در ايسـتاد و خضـر و اليـاس بـا او بودنـد و از پيش لشـكر می رفتنـد و ذوالقرنيـن از پس ايشـان می رفـت. پـس خضـر و اليـاس به چشـمۀ حيـوان رسـيدند و از آن بخوردند و هم آنجا بنشسـتند تا ذوالقرنين برسـيد. ايشـان را گفت: چرا اين جايـگاه نشسـتيد؟ گفتند چشـمه ای آب ديديـم، از آن بخورديـم و منتظر تو نشسـتيم. ذوالقرنين گفت: مرا تشـنه اسـت، قدری آب دهيد. ايشـان چشمه را طلبيدنـد، نيافتنـد. حق تعالی آن را از چشـم ايشـان بپوشـيد» (بوشـنجی،

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

5757

1384: 401و402؛ نيـز: ر.ک. ثعالبـی، 1386: 195). برپايۀ برخی باورها اينك مـوكل بر بيابان هاسـت و گمشـدگان در بيابان ها را راه می نمايـد و از هالک شـدن نجـات می دهـد. محرمـان نيز برای رسـيدن به كعبـه بايـد از باديه و

بيابان سـخت عبـور كنند.

41. ص 157:ـــد ـــش و روم آرن ـــل از حب ـــه اص ـــه ب ـــب را ك روز و ش

بيننـد الال و جوهـر عـرب خاتـون پيـش نوشـته اند: «جوهـر و الال: نـام بندگان و غالمان سـياه بوده اسـت». حال آنكـه «جوهـر» نامی اسـت بـرای غالمان سپيدپوسـت و «الال» نامی اسـت بـرای غالمـان سـياه. گاه بـه جـای الال، عنبـر می گوينـد؛ قيـاس كنيـم با

ايـن ابيات:لقـــب عنبـــر شـــب و نـــام جوهـــر روز

ديـــده ام خادم آســـا صفـــه اش پيـــش (خاقانی شروانی، 1374: 272)

ـــام ـــر بن ـــر و عنب ـــادم جوه ـــام او را دو خ ـــح و ش صبــده ــان آمـ ــاالر كيهـ ــن ز روم آن از حبـــش سـ ايـ(همان: 370)

شـــب و روز خـــادم دو روزش و شـــب در جوهـــر ايـــن و عنبـــر آن در شـــرق و غـــرب(همان: 478؛ نيز: ر.ک. مهدوی فر، 1391ج: 63)

42. ص 153و158:عقـــل و جـــان چـــون يی و ســـين بـــر در ياســـين خفتند

ـــد ـــا بينن ـــی ت ـــش دور كن ـــز قلم ـــون ك ـــو ن ـــن چ تدر متـن سـجادی (خاقانـی شـروانی، 1374: 99) و عبدالرسـولی (خاقانی شـروانی، 1316: 93) «خفتنـد» آمـده اسـت. و رای مهـدی نيك منش بر آن اسـت كه خفتنـد در اين موضع، تصحيفی از جفتند اسـت (ر.ک. نيك منش،

1383: 57-61) و البتـه ايـن ضبط اخيـر ارجحيت دارد.

43. ص 166: بهـــر وايافتـــن گـــم شـــده نعليـــن كليـــم

ــنوند ــا شـ ــر از در طاهـ ــدن خضـ ــی خوانـ والضحـ«اشـاره ای در كالم اسـت، والضحی سـورۀ نود و سـوم قرآن كريم اسـت، و چـون در سـه آيـۀ آن «يجـدک وجـد» آمـده اسـت، بـرای پيداكـردن چيز گمشـده خوانـده می شـود» (سـجادی، 1386: 293)؛ موسـوی سـرابی در شـرحش می نويسـد: «سـورۀ والضحی را كسـی كه چيـز گم كـرده اگر پنج مرتبـه بخواند همـان چيـز را می يابـد» (ر.ک. مهدوی فـر، 1391ب: 1036).

44. ص 184:ـــس ـــف ان ـــم از تصحي ـــان را ه ـــس حريف ـــس ان مجل

در تنـــوره كيميـــای جـــان جـــان افشـــانده اندـــيد ـــنبل گون رس ـــر س ـــر اب ـــم ب ـــرارش را عل ـــون ش چ

ــانده اند ــوان افشـ ــاخ ارغـ ــی ز شـ ــم گل گويـ تخــــان ـــد ماكي ـــيه ش ـــر س ـــه و اب ـــد خاي ـــن ش ـــا زمي تـ

آنـــك ارزن ريـــزه پيـــش ماكيـــان افشـــانده اندضبط مطابق چاپ سـجادی اسـت (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 106)؛

در نسـخه های مجلـس و پاريـس، «يـا زميـن» ضبـط شـده اسـت. در متن عبدالرسـولی نيـز «يـا زميـن» آمـده اسـت (ر.ک. خاقانـی شـروانی، 1316: 115)؛ بـر اسـاس اصالـت تصويـری، همين ضبـط صحيح اسـت؛ زيرا يكی از شـگردها و ابزارهـای سـبكی و تصويـری مـورد توجـه خاقانـی، بـرای به كاربـردن تصويرهـای متنـوع، اسـتفاده از واژۀ «يا» اسـت كـه صنعت بديعی رجـوع نيـز می سـازد و چون تصوير متعدد می شـود، اين صنعـت زيباتر جلوه

می كنـد. خاقانـی در مـوارد بسـياری از ايـن شـگرد بهره برده اسـت:ــرد ــدح بـ ــان قـ ــه دهـ ــان بـ ــه دهـ ــون بلبلـ چـ

برافكنـد عفـرا بـه بـاد عـروه كـه گويـی يـــا فاختـــه كـــه لـــب بـــه لـــب بچـــه آورد

برافكنـد مصفـا نـاردان حلـق از (خاقانی شروانی، 1374: 135)

پنـــداری مشـــبك دريچه در اندازنـد زحل خـور كآفتـاب

مگس گيـــران خانـــۀ آن در يـــا اندازنـد كافـر زنبـور سـرخ

(همان: 466؛ نيز: ر.ک. همان: 142، 152، 385، 507، 371، 257 و نيز: ر.ک. مهدوی فر، 1389: 193-191)

45. ص 189:بيســـت و يـــك پيكـــر كـــه از صقـــالب دارد خيلتـــاش

افشـانده اند قيـروان تـا او خيـل راه گـرد نوشـته شـده اسـت كه: «به دليل سرخی و سـپيدی مردم صقالب، شاعر لشـكر صـور فلكـی را از آنجا دانسـته اسـت». حـال آنكه دو نكتـۀ ديگر نيز در ايـن ميـان وجـود دارد كـه خاقانی بدان توجه داشـته اسـت؛ مشـبه مقيد اسـت، بركنـار از اينكه سـرزمين صقالب در جانب شـمالی مسـكن خاقانی اسـت (متناسـب با بيسـت و يك پيكر شـمالی)، شـاعر به اين امر نيز توجه داشـته كـه مردمان صقـالب به جنـگاوری و دليری موصوف انـد: «و صقالبه جمعـی كثيرند سـرخ مـو، و الوان بدن آنها به سـرخی مايل، همـه با صولت شـديده. مسـعودی گفته: صقالبه اقوامی اند مختلفه، مخالفت و محاربه ميان آنهـا پيوسـته و قائم باشـد، و اگر نه چنين بودی، و حكيـم علی االطالق آنها را بـر عـداوت همديگر مجبـول نفرمودی، هيچ گروهی را در شـدت و جرأت

بـا آنها تاب مقاومـت نبودی» (قزوينـی، 1373: 478).

46. ص 194:ــرون ــد و از بـ ــه زهرنـ ــم از درون همـ ــون ارقـ چـ

نينـد شـكن شـكال و رنگ رنـگ پيـس جـز ضبـط برپايۀ چاپ سـجادی اسـت (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 174)؛ عبدالرسـولی «كبش» آورده است (خاقانی شـروانی، 1316: 112)؛ نسخه های مجلـس و پاريـس «تيـس» ثبـت كرده انـد كـه بر اسـاس اصالـت تصويری كالم، ضبـط اصيـل اسـت؛ پيـس، تصحيف تيس اسـت؛ ايـن تصحيف در

قصيـدۀ فخريـۀ معروف خاقانـی نيز ديده می شـود:مغزشـــان در ســـر بياشـــوبم كـــه پيلنـــد از صفـــت

لقـا از پيسـند كـه آرم بـرون سـر از پوستشـان (خاقانی شروانی، 1374: 18)

شـاعر در هر دو بيت، در مصراع اول خصمان و حاسـدانش را به جانوری همانند كرده اسـت، در مصراع دوم نيز بايد ايشـان را به حيوانی ديگر تشـبيه

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

5858139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

كنـد تـا هرچه بيشـتر اينـان را تحقيـر كنـد، از ايـن رو خصمـان را به تيس تشـبيه می كنـد و در حقيقـت ذم موجهـی بـه كار می بـرد (ر.ک. مهدوی فر،

1391الف: 182).

47. ص 198:فلـــك ده در جـــان گشـــادنامۀ داری

ــد ــا برافكنـ ــو اينجـ ــزل تـ ــه نـ ــا كـ ــو دهكيـ گـدر چـاپ سـجادی (خاقانی شـروانی، 1374: 134)، عبدالرسـولی (خاقانی شـروانی، 1316: 142) و كـزازی (خاقانی شـروانی، 1375: 191) همين «گو» ضبـط شـده اسـت. در فرهنـگ جهانگيری، «كـو» آمده كه به نظر می رسـد ارجحيت داشـته باشـد (جمال الديـن انجـو، 1359: ذيل گشـادنامه). در بيت

بعد آمـده كه:كـــس نيســـت در ده ار چـــه علف خانـــه ای بـــه جاســـت

ــد ــا برافكنـ ــزل مهيـ ــه نـ ــف چـ ــر علـ ــس بـ كـ

48. ص 198:ـــك ـــو كب ـــب چ ـــوق و غب ـــه ط ـــگ ب ـــاقی تذرورن س

برافكنـــد ســـارا عنبـــر ز دگـــر طوقـــی ضبـط بر اسـاس چـاپ سـجادی اسـت (ر.ک. خاقانـی شـروانی، 1374: 134)؛ در چـاپ عبدالرسـولی «طـوق غبـب» آمـده اسـت (ر.ک. خاقانـی شـروانی، 1316: 142) كـه هـم ديگـر اجزای بيـت و هم تئـوری تصويری، آن را صحيـح می دانـد؛ زيرا تشـبيه بليغ اضافی می سـازد. شـواهد به دسـت

آمـده از ديـوان نيـز ايـن رای را تأييـد می كنند:شمشـــاد بـــرگ ز بيـــن دســـتارچه

را ســـمن بران غبـــب طـــوق (خاقانی شروانی، 1374: 31)

ـــت ـــوق غبغب ـــت وز آب ط ـــل مركب ـــاک نع ـــان خ جــته ــيحا داشـ ــاد مسـ ــت بـ ــی، لبـ در آتـــش موسـ(همان: 383)

49. ص 205:بـــر دســـت آن تـــذرو چـــو پـــای كبوتـــران

ـــد ـــا برافكن ـــه زيب ـــد چ ـــگ عي ـــه رن ـــن ك ـــی بي مدر بـاب معنـی بيت چنين نوشـته شـده اسـت: «ببيـن كه قرمـزی رنگ باده چه زيبا بر روی دسـت سـاقی پرتو افكنده و دسـت سـاقی را مانند پای

كبوتر، سـرخ و زيبا كرده اسـت». حـال آنكـه پـای كبوتـران مشـبه به بـرای مـی اسـت نه دسـت سـاقی. بـرای سـرخی پـای كبوتـران در منابع روايتـی آورده انـد دال بـر اينكه چون نـوح كبوتـر را برای يافتن خشـكی فرسـتاد، پای گل آلود برگشـت و به پاس خدمتـش طوقـی درگـردن و سـرخی ای در پـای او ايجاد شـد (ر.ک. ثعالبی، 1376: 343و344 و ثعالبـی، 1414: 679-681 و ثعالبـی، بی تـا: 465و466).

50. ص 205:چـــون آب پشـــت دســـت نمايـــد نگين نگيـــن

ــد ــا برافكنـ ــم گويـ ــه خاتـ ــم بـ ــر جـ ــس مهـ پـنوشـته اند: «شـراب كه در دسـت سـاقی اسـت به دليل كف آلود بودن به آبـی ماننـد شـده كه بر پشـت دسـت ريخته اسـت». حـال آنكه «آب پشـت

دسـت» تعبيری اسـت بـرای طـراوات و لطافت بيش از اندازۀ پشـت دسـت سـفيد سـاقی. اساسـا آب نمـاد طـراوت و لطافت اسـت؛ در منشـآت وصف كنيزی زيبارو را چنين خواهيم ديد: «قطره قطره آب طراوت از پشـت دسـت ريـزان، بندبنـد كمند از گيسـو در پای آويـزان» (خاقانی شـروانی، 1384: 4)؛ همچنيـن قيـاس كنيم بـا بيت زير كه غبغب سـفيد دلـدار را وصف می كند:

ـــت ـــوق غبغب ـــت وز آب ط ـــل مركب ـــاک نع ـــان خ جــته ــيحا داشـ ــاد مسـ ــت بـ ــی لبـ ــش موسـ در آتـ(همان: 383)

نيـز در بيتـی ديگر صفت آبدار را برای انگشـت های سـپيد چنگـی آورده است:

آب دار ماهـــی بلوريـــن ده بـــه چنگـــی برافكنـــد محـــاكا وقـــت لـــرزه آب چـــون (همان: 135)

بايـد گفـت كـه در ديـوان خاقانـی، پشـت دسـت، بـه صفـا و شـفافيت موصـوف اسـت:

صفـــا كـــز بفكـــن دســـت از آينـــه بـــس تـــو روی آينـــۀ دســـت پشـــت (همان: 622)

در بيت ديگری نيز آمده است:كنـــد روی آينـــۀ دســـت پشـــت

او بـــدان آينـــه معجـــب چـــه خـــوش اســـت(همان: 571)

افـزون بـر ايـن، «نگيـن» را در ايـن بيـت اسـتعاره از حباب هـای روی شـراب دانسـته اند. در بـاب نگين نگيـن نمودن آب پشـت دسـت، اين نكته شـايان ذكـر اسـت كـه اين سـخن نيز تعبير و تجسـمی اسـت بـرای بيان بسـياری طراوات و صفای (آب) دسـت سـاقی. عبارات منشـآت در اين باب راهگشاسـت، شـاعری در وصـف كنيزكی كه سـيف الدين برای او فرسـتاده اسـت می گويـد: «بـل كـه آب چو انـدام نـازكان بـه مقابلۀ ثريـا نگين نگين می نمـود» (همـان: 4)؛ در حقيقـت عبـارت «نگين نگيـن نمـودن آب پشـت دسـت»، تعبيـری بـرای بيـان نهايت صفـا و طراوات اسـت. ايـن مطلب نيز گفتنـی اسـت كه شـاعر در مصـراع اول بـا ظرافـت هرچه تمام بـه حركت دسـت سـاقی هنـگام ريختـن مـی در كاس باده گسـاران اشـاره دارد، ايـن حركـت بـه گونه ای اسـت كه پشـت دسـت سـاقی دقيقـا در برابـر ديدگان باده نوش قرار می گيرد، دسـت سـاقی چنان در اوج شـفافی و طراوت اسـت

كـه گوييـا آب طـراوت آن نگين نگين گشـته اسـت.و هـم در گـزارش ايـن بيت، «مهـر برافكندن» را بسـتن و خاموش كردن گرفته انـد و آورده انـد كـه: «سـاقی شـراب می نوشـد و زبان گويای او بسـته می شـود». حال آنكه مراد باده نوشـيدن و بسـتن زبان گويا نيسـت. شاعر در اينجـا به رسـمی در مجلس می خـواران اشـاره دارد، صفت گويـا برای خاتم (لـب) بـه ظرافـت خاصـی انتخـاب شـده اسـت، زيرا سـاقيان چـون می در

كاس باده نوشـان می ريختنـد بـه ايشـان «نوش نـوش» می گفتند:دهـــد جـــام جـــام كـــه غـــم ســـاقی

می بشـــود نـــوش نـــوش در عمـــر (خاقانی شروانی، 1374: 168)

كنـــد نـــوش نـــوش چـــو ســـاقی لـــب بســـتانيم ناردانـــه آن از نقـــل (همان: 484)

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

5959

كننـــد نـــوش نـــوش كـــه را عاشـــقان انـــدازد شـــكر پســـته از لعلـــش (همان: 123)

ـــوش ـــوش ن ـــو ن ـــب ت ـــا ل ـــب ب ـــوش ل ـــت ن ـــه ب گفتـــم ـــگ ه ـــو زن ـــگ از دل ت ـــو زن ـــی همچ ـــرده م ب(همان: 264)

ـــت ـــنی گرف ـــه دل چاش ـــرده ك ـــرد ك ـــرب س ـــر ش هـــگاه ـــه صبح ـــيدم ب ـــوش چش ـــوش ن ـــگ ن ـــا بان ب(همان: 799)

منوچهری سروده است:نيســـت خالـــی بـــزم او از بـــاش بـــاش و نـــوش نـــوش

ـــای ـــای ه ـــر و ه ـــر گي ـــی رزم او از گي ـــت خال نيس(منوچهری، 1385: 106)

سنجر كاشانی نيز گفته است:ـــتی، چشـــم آن دارم ـــواب مس ـــد از خ ـــدارم كن ـــو بي چ

ـــم را ـــوش نوش ـــگ ن ـــد بان ـــنگ اذان گيرن ـــه هم س ك(سنجر كاشانی، 1387: 95)

و هـم از ايـن رو در ايـن مصراع، تشـبيه تفضيلی صورت گرفته و شـاعر، لـب سـاقی (خاتـم گويا) را بـر مهر جم برتری و تفضيل داده اسـت. تشـبيه

لـب بـه مهـر جم در بيـت ديگـری از خاقانی نيز آمده اسـت:ای لـــب و زلفيـــن تـــو مهـــره و افعـــی بـــه هـــم

ــم ــر جـ ــو مهـ ــرۀ تـ ــو، مهـ ــو دام ديـ ــی تـ افعـ(خاقانی شروانی، 1374: 60)

51. ص 205:ــر زميـــن ــه بـ ــان بيـــن كـ زآن خاتـــم سهيل نشـ

برافكنـــد ثريـــا چـــو نگين نگيـــن چشـــمم «سـهيل» را اسـتعاره از دنـدان يا لب سـاقی دانسـته اند. حـال آنكه «خاتم سهيل نشـان» اسـتعاره ای بـرای لـب اسـت، در ايـن اسـتعاره تشـبيهی نيـز صـورت گرفتـه، زيـرا خاتـم به سـهيل مانند شـده اسـت. در حقيقت شـاعر بـرای غنـای تصويـر، «سهيل نشـان» را بـه خاتم افزوده اسـت. وجه شـبه در تشـبيه خاتم (لب) به سـهيل، سـرخی و درخشـانی توأمان اسـت؛ سهيل نه تنها از درخشـان ترين سـتارگان اسـت، بلكه رنگ آن نيز سرخ است. صاحب كتـاب األزمنـه و األنـواء در باب سـهيل می نويسـد: «و هو كوكـب أحمر» (ابن األجدابـی، 2006: 76). ابن قتيبـه نيـز سـهيل را «كوكـب أحمـر يمـان» می خوانـد (ر.ک. الدينـوری، بی تا: 152). همچنين در كتاب شـمس المعارف الكبـری نوشـتۀ امام احمدبـن علی بويی آمده اسـت: «و اين سـتاره كوكبی سـرخ رنگ اسـت كـه از ميـان سـتارگان يمنـی منفرد بـوده و مطلـع آن بر

سـمت چپ قبله باشـد... (آبـادی، 1355: 4).

52. ص 213:ـــازه روی ـــال ت ـــه هرس ـــروس ك ـــون ع ـــه چ و آن كعب

آزرش پـــور بســـزا مشـــاطه ای بـــوده ضبط براسـاس چاپ سـجادی است. (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 219). نسـخۀ مجلس «كهن سـال» آورده ، عبدالرسولی نيز هم سـو با اين ضبط است (خاقانـی شـروانی، 1316: 224) و هميـن، ضبط مرجح اسـت، زيرا هم در كنار تـازه روی پارادوكـس می سـازد و هـم در حـوزۀ مشـبه به، صفـت به هنجـاری

بـرای عـروس خواهـد بـود. بيت زير نيز سـخن ما را تأييـد می كند:ـــر او ـــه ديرينه عـــروس اســـت عجـــب نـــی كـــه ب كعب

بيننـــد برنـــا رخ خـــال و پيرانـــه زلـــف (خاقانی شروانی، 1374: 98)

53. ص 218:ـــك ـــی روان چنان ـــر و بخت ـــت محش ـــو دش وادی چ

ــرش ــود روز محشـ ــير بـ ــه سـ ــران كـ ــوه گـ كـچـــون صوفيانـــش باركشـــی بيـــش و قـــوت كـــم

ـــرش ـــب ميس ـــه ش ـــماع هم ـــم س ـــص و ه ـــم رق هنوشـته اند: «بيـت اشـاره ای دارد بـه رياضـت صوفيان و مجلـس رقص و سـماع آنـان». حـال آنكـه در پيونـد بـا بختـی، اشـاره ای ديگـر نيـز در بيت هسـت و آن اينكـه در بـاب شـتر آورده اند: «قـال اصحاب الـكالم فی طبائع الحيـوان ليـس لشـیء من الفحـول مثل مـا للجمل عنـد هيجانه اذ يسـوء خلقـه و يظهـر زبـده و رغـاؤه فلو حمـل عليه ثالثـة اضغاف عادتـه حمل و يقـل أكله» (دميری، بی تـا، ج1: 15). در عجايب المخلوقـات قزوينی نيز در باب شـتر به اين امر اشـاره شـده اسـت: «در شـباط او را هيجانی عظيم باشد و انـدک خـورد و اگـر بار دو اشـتر بر وی نهی برگيرد» (قزوينـی، بی تا: 450).

54. ص 239:دانـــم علـــوم ديـــن نـــه بـــدان تـــا بـــه چنـــگ زر

بـــرآورم دنيـــا جيفـــۀ شـــكار از كام تصويـر «جيفـۀ دنيا» براسـاس ايـن حديث اسـت: «الدنيا جيفـه و طالبها

كالب» (فروزانفـر، 1387: 580).

55. ص 242:هـــم نعـــت حضـــرت نبـــوی كان نكوتـــر اســـت

ـــردن درآورم ـــه گ ـــوق و ب ـــه ط ـــم ب ـــل ه ـــن لع كايضبط براسـاس متن سجادی است (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 243). نسـخۀ مجلـس و پاريـس «گـرزن» ثبـت كرده اند كـه ضبط اصيل اسـت و

ناسـخان آن را بـه ضبط سـاده تر «گردن» تغييـر داده اند.

56. ص 257و259:ـــب ـــه كع ـــا ب ـــم ت ـــن بران ـــوی خوني ـــين آب از خ آتش

ـــن ـــای م ـــای زمين پيم ـــر پ ـــت ب ـــنگ اس ـــيا س كآسدر متن سـجادی (خاقانی شـروانی، 1374: 321) و عبدالرسـولی (خاقانی شـروانی، 1316: 327)، «خـوی خونيـن» آمـده اسـت. شـادی آبادی بـا ذكر اينكـه در بعضـی از نسـخ، خـوی خونين آمـده «جوی خونين» ثبـت كرده و آن را كنايه از چشـم دانسـته است. آری همين ضبط شـادی آبادی ارجحيت دارد. بعدهـا سـيداحمد پارسـا نيـز بی آنكه از عملكـرد شـادی آبادی ياد كند، خـوی را تصحيـف جـوی گرفتـه اسـت (ر.ک. پارسـا، 1386: 8-12)؛ البته ايشـان از سـخن آقـای سـعيدی مباركه نيـز غافـل بوده اند كـه پيش تر به ضبط شـادی آبادی اشـاره كرده اسـت (ر.ک. سـعيدی مباركه، 1371: 81).

57. ص 257:ـــك ـــار از آن ـــه افط ـــد گ ـــان افت اشـــك چشـــمم در ده

ـــن ـــای م ـــر ن ـــذرد ب ـــزی نگ ـــرم چي ـــه آب گ ـــز ب ج

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

6060139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

ضبط براسـاس متن سجادی است (ر.ک. خاقانی شـروانی، 1374: 322). در متن عبدالرسـولی و همچنين نسـخۀ مجلس و پاريس «پسـتی» آمده كه ضبـط اصيـل اسـت. چيـزی نه تنهـا هيچ ترجيحـی به ضبـط فوق نـدارد، بلكـه از لطافـت بيت نيـز می كاهد. «پسـت» را آرد بريـان گفته اند. ايـن واژه

در ختم الغرايـب و منشـآت نيز آمده اسـت:دلقـــش گـــرد نشســـته اشـــك جـــز

حلقـــش نـــای نجســـته پســـت جـــز (خاقانی شروانی، 1387: 197)

در منشـآت نيـز آمده كـه: «نه نای حلق را قوت پسـت خـوردن، نه لبك را طاقت لبيك داشتن» (خاقانی شـروانی، 1384: 109).

58. ص260:ـــخ ـــار مي ـــه دارد چ ـــك نقط ـــر ي ـــر س ـــب وارم ب قط

ايـــن دو مريـــخ ذنب فعـــل زحل ســـيمای مـــننوشـته اند: «شـاعر از آن جهـت غـل و زنجيـر را مريخ خوانده اسـت كـه مريـخ خونريـز فلـك و سـتارۀ جنگ اسـت». حـال آنكـه تنها اين سـخن مـورد نظـر شـاعر نبـوده، آهـن بـه مريـخ منسـوب اسـت كـه زنجيـر را از آن می سـازند. همچنيـن در داللـت بر پيشـه ها بر آهنگری نيـز داللـت می كنـد (بيرونـی، 1386: 373)؛ البتـه شـاعر بـه شـومی زنجيرهـا نيـز اشـاره دارد، زيـرا همچنان كـه می دانيـم مريـخ نحـس

اسـت. اصغر

59. ص 278:بـــر محـــك كعبـــه كـــو جنـــس بـــالل آمـــد بـــه رنـــگ

هـــر كـــه را زر بولهـــب روی اســـت شـــادان آمـــدهبـــر ســـياهی ســـنگ اگـــر زرت ســـپيد آيـــد نـــه ســـرخ

ز آن ســـپيدی دان ســـياهی روی ديـــوان آمـــدهنوشـته اند: «سـپيد بـودن: خالـص بـودن، پـاک بـودن، بـا ايمـان بـودن. ديـوان: شـيطان ها». حـال آنكه سـپيد بـودن اشـاره دارد به ناخالصـی زر، زر سـپيد بـه معنـای زر ناخالص اسـت كه بايـد در بوتـه گداخته شـود، غش و

ناخالصـی آن گرفته شـود و به سـرخی برسـد:عشـــق آتـــش ز شـــدی زريـــن جـــو

ترازويـــی ايـــن در گـــر شـــو ســـرخ ســـياه ســـنگ بـــه شـــوی رســـوا نـــه ور

ســـيه رويی رســـد ســـپيدی از (خاقانی شروانی، 1374: 679)

برای زر، سـرخی صفت نكويی اسـت نه سـپيدی؛ سـرخی نشـان خالص بـودن زر اسـت كه به تعبير خاقانـی، «بولهب روی»10 بودن اسـت:

ـــت ـــده اس ـــپيد ش ـــيماب زر س ـــه ز س ـــر چنان ك وگببيـــن در آتـــش تـــا ســـرخ رو چگونـــه شـــود(همان: 862)

روز و شـــب اســـت ســـيم ســـياه و زر ســـپيدـــت ـــيز نيس ـــك پش ـــو را ي ـــر ت ـــن دو عم ـــرون ازي بي(همان: 831)

زرت چهـــرۀ بـــالل محـــك بـــر نيكويـــی ز بـــه بولهـــب روی (همان: 679)

نيـــزه كشـــيد آفتـــاب، حلقـــۀ مـــه در ربـــودــاب ــيم نـ ــۀ آن سـ ــرخ، حلقـ ــن زر سـ ــزۀ ايـ نيـ(همان: 41)

و امـا ديـوان به معنای شـيطان ها نيسـت، يعنـی جمع ديو نيسـت، بلكه بـه معنـای همان دفتر و ديوان اسـت، كه مراد از آن نامۀ اعمال آدمی اسـت

كه سـپيدی آن نشان رسـتگاری است.

پی نوشت ها* دانشجوی دكتری زبان و ادبيات فارسی، دانشگاه ايالم. پيام نگار:

[email protected]) بـرای آگاهـی بيشـتر بنگريـد به: خاقانی شـروانی، 1385: شـانزدهـ بيسـت

و دو.2) بـرای آگاهـی بيشـتر بنگريد به مقالۀ ايشـان بـا عنواني «قصيـدۀ خاقانی در مـدح اصفهـان» (La Gaside en honneur d’ Ispahan de Xâqâni) در

جشـن نامۀ شـارل هانـری دو فوشـه كور (ص 53ـ63):Balay, Christophe, Claire Kappler et Ziva Vesel, 1995,

Pand-o-sokhan; Mélanges offerts à Charles-Henri de Fouchécour, Paris-Téhéran.

3) برای تفضيل بيشتر بنگريد به: امامی و بشيری 1388: 21ـ 35.4) بـرای آگاهـی از بدخوانـی ايـن بيت و ديگر ابياتـی از خاقانی بنگريد به مقالۀ نگارنـدۀ اين سـطور بـا عنـوان «بدخوانی های ديـوان خاقانی شـروانی» در هفتمين همايش انجمن ترويج زبان و ادبيات فارسـی، 15-17 شـهريورماه 1391، دانشـگاه

طباطبايی. عالمه 5) شـارح ارجمنـد مثنـوی، آقای كريـم زمانی، آورده اسـت كه: اينكـه حمزه در اواخـر دوران حيـات خـود بـدون زره بـه ميـدان جنـگ می رفته اسـت، يافته نشـد

(زمانـی، 1386: 874).6) در ايـن بـاب وجـه ديگـری نيـز گفته انـد: «از آنجاكـه قلـم نی را در نوشـتن معانـی زيبـا و شـيرين بـه نيشـكر تشـبيه می كننـد و مصر نيز به داشـتن نيشـكر مرغوب مشـهور اسـت، احتمال دارد شـاعر بديـن ترتيب، مصـری را در مفهوم قلم

بـه كار برده باشـد (محمـودی، 1387: 127).7) بـرای شـواهدی ديگر از اين دسـت بنگريـد به: خاقانی شـروانی، 1374: 13،

68، 126، 140، 145، 197، 337و 338..8) برای تفضيل بيشتر بنگريد به: مهدوی فر، 1390الف: 36-32.

9) بـه نظـر می رسـد كـه اين گونـه سـخن رانـدن از خـروس (به ويـژه خروس سـپيد) بـه خاطـر ارزش و اعتبار فراوانی اسـت كه ايـن پرنده در اعتقـادات ايرانيان باسـتان داشـته اسـت، ايـن اعتقـادات به گونـه ای بوده اسـت كه به ديگـر ملل نيز نفـوذ كـرده و ايشـان خـروس را به عنوان مرغی خجسـته در فرهنـگ خود تثبيت كرده انـد. و از هميـن روی اسـت كـه خاقانـی در بيتـی خـروس را مؤذن زردشـتی

خوانده اسـت:آن مـــؤذن زردشـــتی گـــر ســـير شـــد از قامـــت

آنـــك نمـــود بيمـــار كـــردن علـــی حـــی وز (خاقانی شروانی، 1374: 498)

در ايـن بـاره بنگريـد بـه: نوبخـت، 1330: 200-205؛ شـين دشـتگل، 1386: 34-47؛ كـزازی، 1380: 89-102؛ ياحقـی، 1386: ذيـل خـروس.

10) «بولهب روی» يعنی آنكه چون ابولهب رخسـاری سـرخ دارد. در اينجا شـاعر بـدون در نظـر داشـتن صفـات ضدارزشـی ابولهـب، تنها بـه سـرخی روی او توجه

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

6161

داشـته اسـت؛ چـه گفته انـد او مـردی سـرخ روی و با جمـال بـود، روی او همچون لهيـب آتـش درخشـان، بـه همين جهـت او را ابولهـب خوانده انـد (ماهيـار، 1385:

106؛ نيـز: ر.ک. شميسـا، 1386: ذيـل بولهب).

منابعقرآن كريم.

آبادی، محمد، 1355، «سـهيل در ادب فارسـی». نشـريۀ دانشكدۀ ادبيات و علوم انسانی دانشگاه تبريز. شـمارۀ 117، بهار: 23-1.

،1939 سـنجاری، انصـاری سـاعد ابراهيم بـن محمدبـن ابن األكفانـی، نخب الذخائـر فـى احـوال الجواهـر. تحقيـق انسـتاس مـاری الكرملـی البغـدادی.

دارصـادر. بيـروت: ابن األجدابـی، ابی اسـحاق ابراهيم بـن اسـماعيل، 2006، األزمنـه و األنواء. حقق

عزه حسـن، الطبعة الثانيـة، المملكة المغربيـة: دار أبی رقراق.ابن حنبل، أحمدبن محمد، 1416، المسند. الطبعة األولی، قاهره: دارالحديث.

ابن سـينا، حسـين بـن عبـداهللا، 1385، قانـون. ترجمـۀ عبدالرحمن شـرفكندی (هـه ژار). چـاپ ششـم، تهران: سـروش.

ـــــــــــــــــــــــ، 1296، قانون. تصحيح سـيد محمدرضی طباطبايی حكيـم باشـی نظـام. به اهتمـام غالمعلـی صدر االطبـاء. طهـران: بی نا

ابونصـر قمی، حسـن بن علـی، 1375، المدخـل الی علم احكام النجـوم. مترجم ناشـناخته. تصحيح جليل اخـوان زنجانی. چاپ اول، تهـران: ميراث مكتوب/ علمی

و فرهنگی.اسعدی، مينو، 1383، «تنگ لوشا». كتاب ماه ادبيات. آذر و دی: 176-172.

اشـرف زاده، رضـا، 1385، گزيـدۀ اشـعار خاقانـی شـروانی. چـاپ اول، تهـران: اساطير.

افشـار، ايـرج، 1379، «دربـارۀ ختم الغرائـب»، معـارف، ش 49، فرورديـنـ تيـر، 21و22. ص

امامی، نصراهللا، 1379، ارمغان صبح. چاپ دوم، تهران: جامی.امامـی، نصـراهللا و علی اصغـر بشـيری، 1388، «ختم الغرائـب خاقانـی و مثنوي سـرگردان». نشـريۀ دانشـكدۀ ادبيات و علوم انسانی دانشـگاه تبريز. س 52، شمارۀ

مسلسـل 209، بهار و تابسـتان، ص 21ـ35.ايرج پـور اصفهانـی، محمدابراهيم، 1385، «رشـيدالدين وطـواط و مدح خاقانی».

نامۀ پارسـی. سـال يازدهم، شمارۀ دوم، تابسـتان: 85-71..باقـری خليلـی، علی اكبـر، 1382، فرهنـگ اصطالحـات طبی در ادب فارسـی.

چـاپ اول، مازنـدران: دانشـگاه مازندران. برزگرخالقـی، محمدرضـا، 1387، شـرح ديـوان خاقانـی. جلـد اول. چـاپ اول،

تهـران: زوار.برزگرخالقـی، محمدرضا، و محمدحسـين محمـدی، 1379، مرثيه خوان مداين.

چاپ اول، تهـران: زوار.بغـدادی، ابن بطـالن، 1382، ترجمـۀ تقويم الصحـه. مترجـم گمنـام. تصحيـح

غالمحسـين يوسـفی. چـاپ سـوم، تهـران: علمـی و فرهنگی.بغـدادى، صفى الديـن عبدالمؤمـن بن عبدالحـق، 1412، مراصـد االطالع على

اسـماء االمكنـة و البقاع. بيـروت: دارالجليل.بغـدادی، يحيی بـن عيسـی بن جزلـه، 1390، تقويم األبـدان فی تدبير اإلنسـان (منهاج البيـان فـی تدبير اإلنسـان). به كوشـش يوسـف بيگ باباپور. چـاپ اول، قم:

مجمـع ذخائـر اسـالمی با همكاری كتابخانۀ مجلس سـورای اسـالمی.بوشـنجی، ابوالحسـن بن الهيصـم، 1384، قصـص االنبيـا. ترجمـۀ محمدبـن اسـعدبن عبـداهللا الحنفـی التسـتری. تصحيح سـيد عباس محمـدزاده. چـاپ اول،

مشـهد: دانشـگاه فردوسـی مشهد.بيرونـی، ابوريحـان محمدبن احمـد، 1363، آثارالباقيه. ترجمۀ اكبر داناسرشـت.

چاپ سـوم، تهـران: اميركبير. ــــــــــــــــــــــــــــ، 1386، التفهيم الوائل صناعة التنجيم. تصحيح

جالل الديـن همايی. تهـران: هما.پادشـاه، محمد، 1335، فرهنگ آنندراج. به كوشـش محمد دبيرسـياقی. تهران:

خيام. كتابخانۀ پارسـا، سـيداحمد، 1386، «تصحيـح دو تصحيـف در ديـوان خاقانـي». نشـريۀ دانشـكدۀ ادبيات و علوم انسـاني دانشـگاه شـهيد باهنر كرمان. دورۀ جديد، شـمارۀ

بيسـت و يكم، زمسـتان: 15-1.تبريزی، محمدحسـين بـن خلـف، 1362، برهان قاطع. تصحيـح محمد معين.

اميركبير. تهران: تتـوی، مـال عبدالرشـيد، 1386، فرهنـگ رشـيدی. تصحيـح اكبـر بهدادونـد.

تهـران: سـيمای دانـش.تحفة الغرائـب، 1371، منسـوب بـه محمدبـن ايـوب الحاسـب. تصحيـح جالل

متينـی. تهـران: معين.تفليسـی، جيش بـن ابراهيم بـن محمـد، 1390، بيان الطب. تصحيـح و پژوهش

سيدحسـين رضوی برقعی. تهـران: نی.ثروتيـان، بهـروز، 1352، فرهنـگ اصطالحـات و تعريفـات نفائس الفنون. چاپ

اول، تهـران: مؤسسـه تاريخ و فرهنـگ ايران. ثعالبـی، ابی منصـور عبدالملك بـن محمـد، 1376، ثمـار القلوب فـی المضاف و المنسـوب. پارسـی برگردان رضا انزابی نژاد. چاپ اول، مشـهد: دانشـگاه فردوسـی

مشهد.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ، 1414، ثمـار القلـوب فـی المضـاف و المنسـوب. تحقيـق و شـرح ابراهيـم صالـح. الطبعـة األولـی، دمشـق: دارالبشـائر.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ، بی تـا، ثمـار القلـوب فـی المضـاف و المنسـوب. تحقيـق محمـد ابوالفضـل إبراهيـم. بيـروت: دارالمعـارف.

جـاد المولـی، محمـد احمـد و ديگـران، 1381، قصص العـرب. الطبعـة الرابعة، القاهـرة: دار إحيـاء الكتـب العربيه.

جالينـوس، 1390، «جوامـع كتـاب جالينوس فـی االمراض الحادثة فـی العين». تصحيـح يوسـف بيگ باباپور. شـش رسـالۀ كهن پزشـكی. چـاپ اول، قـم: مجمع

ذخائـر اسـالمی/ طب سـنتی ايران.جرجانی، سـيد اسـماعيل، 1384، االغراض الطبيه و المباحث العالئيه. تصحيح

حسـن تاج بخش. چاپ اول، تهران: دانشـگاه تهران/ فرهنگسـتان علوم.جمال الديـن انجـو، حسـين بن حسـن، 1359، فرهنـگ جهانگيـری. ويراسـتۀ

رحيـم عفيفـی. جلـد اول و دوم. چـاپ دوم، مشـهد: دانشـگاه فردوسـی مشـهد.ــــــــــــــــــــــــــــــ، 1375، فرهنگ جهانگيری. ويراسـتۀ رحيم

عفيفی. جلد سـوم. چاپ دوم، مشـهد: دانشـگاه فردوسـی مشـهد.جمالـی يـزدی، ابوبكر مطهـر، 1386، فرخ نامه. تصحيح ايرج افشـار. چاپ دوم،

تهـران: امير كبير.جوهری نيشـابوری، محمدبـن ابی البـركات، 1383، جواهرنامۀ نظامی. تصحيح ايـرج افشـار (بـا همـكاری محمدرسـول درياگشـت). چـاپ اول، تهـران: ميـراث

مكتوب.حسـينی، محمـد مؤمـن، بی تـا، تحفـۀ حكيـم مؤمـن. تهـران: كتابفروشـی

محمـودی.حمـوى، شـهاب الدين ياقوت بـن عبـداهللا، 1998، الخـزل و الـدال (بيـن الـدور يـره). تحقيـق يحيـی زكريـا عباره و محمـد اديب جمران. دمشـق: ارات و الد و الـد

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه

6262139

ه 1دما

سفن ـ ا

(18ى 5

(پياپ 71

ارة شم

منشـورات وزارة الثقافة.ـــــــــــــــــــــــــــــــــ، 1397، معجم البلدان. بيروت: دارالصادر.

الحنبلـی، قاضـی مجيرالديـن، بی تـا، األنس الجليـل بتاريخ القـدس و الخليل. بی جـا: بی نـا.

خاقانی شـروانی، افضل الدين ابراهيم، 1316، ديوان. تصحيح علی عبدالرسـولی. چاپ اول، تهران: شـركت چاپخانۀ سعادت.

خاقانـی شـروانی، افضل الديـن بديـل، 1387، تحفة العراقيـن (ختم الغرايـب). تصحيـح علـی صفـری آق قلعـه. چـاپ اول، تهـران: ميـراث مكتـوب.

ــــــــــــــــــــــــــــــ، 1385، ختم الغرايـب (نسـخۀ خطی شـمارۀ 845 كتابخانـۀ ملـی اتريـش). بـه كوشـش ايرج افشـار. تهـران: ميـراث مكتوب و

فرهنگسـتان علـوم اتريش.ـــــــــــــــــــــــــــــ، 1374، ديـوان. تصحيح ضياءالدين سـجادی.

چاپ پنجـم، تهـران: زوار. ــــــــــــــــــــــــــــ، 1375، ديوان. ويراستۀ ميرجالل الدين كزازی.

چاپ اول، تهـران: مركز.خوارزمـی، ابوعبـداهللا محمدبـن احمدبن يوسـف، 1389، مفاتيح العلـوم. ترجمۀ

سيدحسـن خديـو جم. چاپ چهـارم، تهـران: علمـی و فرهنگی.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ، 1409، مفاتيح العلوم. حقق ابراهيم

األبيـاری. الطبعـة الثانية، بيـروت: دارلكتب العربی. خيام نيشـابوری، عمربن ابراهيـم، 1388، نوروزنامه، به كوشـش علی حصوری،

چاپ چهارم، تهران: چشـمه.دميـری، كمـال الديـن، بی تـا، حياة الحيـوان كبـری. بيـروت: دار احيـاء التراث

العربـی و مؤسسـة التاريـخ العربی.دنسـيری، شـمس الدين محمدبن امين الدين ايـوب، 1350، نـوادر التبادر لتحفة البهـادر. به كوشـش محمدتقـی دانش پژوه و ايرج افشـار. چـاپ اول، تهـران: بنياد

فرهنـگ ايران.دهخدا، علی اكبر، 1373، لغت نامه. چاپ دوم، تهران: دانشگاه تهران.

الدينـوری، أبی محمـد عبداهللا بـن مسـلم بن قتيبـه، بی تـا، األنـواء فـی مواسـم العـرب. بی جـا: بی نـا.

رازی، شـهمردان بن ابی الخيـر، 1362، نزهت نامـۀ عالئـی. تصحيـح فرهنـگ جهانپـور. تهـران: مؤسسـۀ مطالعات و تحقيقـات فرهنگی (پژوهشـگاه).

رضـوان، هـادی، 1390، «نگاهـی ديگـر بـه بيتـی از خاقانـی (ابهـام، قلـب، يا تصحيـف)». ادب و زبـان. دورۀ جديـد، شـمارۀ سـی ام، زمسـتان: 183-171.

رازی، محمدبـن زكريـا، 1389، تحفـۀ سـليمانيه (برگـردان پارسـی از مـن اليحضـره الطبيـب). ترجمـۀ عالءالديـن محمـد طبيـب. تصحيـح و تحقيق ناصر

رضايی پـور و پريسـا مزينـی. چـاپ دوم، تهـران: المعـی.زمانـی، كريـم، 1386، شـرح جامع مثنوی معنوی: دفتر سـوم. چـاپ چهاردهم،

اطالعات. تهران: زرين كـوب، عبدالحسـين، 1383، ديـدار بـا كعبـۀ جـان (دربـارۀ زندگـی، آثار و

انديشـۀ خاقانـی). چاپ سـوم، تهران: سـخن.سـبزواری، محمدبـن عالءالدين بـن هبـة اهللا، 1386، «زبدة القوانيـن العالج فی جميـع األمـراض». تصحيح يوسـف بيگ باباپور، گنجينۀ بهارسـتان (مجموعۀ سـه رسـاله در پزشـكی). به كوشـش مركز پژوهش كتابخانۀ مجلس شـورای اسالمی. چـاپ اول، تهـران: كتابخانه، موزه و مركز اسـناد مجلس شـورای اسـالمی: 299-

.477سـجادی، ضياءالدين، 1386، شـاعر صبح (پژوهشـی در شـعر خاقانی شروانی).

چـاپ نهم، تهران: سـخن.

ــــــــــــــــــ، 1382، فرهنـگ لغات و تعبيـرات ديوان خاقانی شـرو انی. چـاپ دوم، تهـران: زوار.

سـعيدی مباركـه، حسـين، 1371، «نقـدی بـر تحليـل حبسـيۀ خاقانی». رشـد آمـوزش ادب فارسـی. شـمارۀ 29و30، پاييـز: 80و81.

سـنجر كاشـانی، محمدهاشـم بن حيدر، 1387، ديوان. تصحيح حسـن عاطفی و عبـاس بهنيـا. چـاپ اول، تهـران: كتابخانه، موزه و مركز اسـناد مجلس شـورای

اسالمی.السـيوطی، جالل الديـن عبدالرحمـن، 1426، جمـع الجوامـع المعـروف بالجامع

الكبيـر. بی جـا: االزهر الشـريف.شـمس الدين آملـی، محمدبـن محمـود، 1389، نفايس الفنـون فـی عرايـس

العيـون. تصحيـح ابوالحسـن شـعرانی. چـاپ سـوم، تهـران: اسـالميه.شميسا، سيروس، 1387، فرهنگ اشارات. تهران: ميترا.ــــــــــــــ، 1386، فرهنگ تلميحات. تهران: ميترا.

شـيرازی، نجم الديـن محمودبـن صاين الديـن، 1386، «غياثيـه». تصحيح آرش ابوترابی و فاطمه مهری. گنجينۀ بهارسـتان (مجموعۀ سـه رسـاله در پزشـكی). به كوشـش مركز پژوهش كتابخانۀ مجلس شـورای اسـالمی. تهران، ص 298-33.

شـين دشـتگل، هلنـا، 1386، «خـروس سـپيد از متـن تـا تصويـر». فصلنامـۀ فرهنـگ مـردم. سـال پنجـم، شـمارۀ 21و22، بهـار و تابسـتان، 47-34.

طوسـی، محمدبن حسن، 1363، تنسـوخ نامۀ ايلخانی. تصحيح سيد محمدتقی مـدرس رضوی. چاپ دوم، تهـران: اطالعات.

طوسـی، محمد بـن محمود، 1387، عجايـب المخلوقات و غرايـب الموجودات. تصحيـح منوچهر سـتوده. چاپ سـوم، تهران: علمـی و فرهنگی.

فردوسـی، ابوالقاسـم، 1376، شـاهنامۀ فردوسـی. متـن انتقـادی از روی چـاپ مسـكو به كوشـش سـعيد حميديـان. تهـران: قطره.

العارف، عارف باشا، بی تا، تاريخ القدس. الطبعة الثانية، قاهره: دارالمعارف.عقيلی خراسـانی، محمدحسـين بـن محمـد، 1390، قرابادين كبير. چـاپ اول،

قـم: مؤسسـۀ احياء طـب طبيعی.غـازی، خالـد محمـد، 1998، القـدس (سـير مدينـه). الطبعـة األولـی، بی جـا:

دارالهـدی للنشـر و التوزيـع. الغافقـی، محمدبـن قسـوم بن اسـلم، 1987، المرشـد فـی الطـب العيـون (طب

العيـن للغافقـی). تحقيق حسـن علی حسـن. بيـروت: مهـد اإلنمـاء العربی.تحليل آثار شـيخ و نقـد شـرح احوال و ،1389 بديع الزمـان، فروزانفـر،

زوار. تهـران: اول، چـاپ نيشـابوری. فريدالدين عطـار ــــــــــــــــــ، 1387، احاديـث و قصص مثنوی. ترجمه و تنظيم حسـين

داودی. چـاپ چهارم، تهـران: اميركبير.القرشـی الدمشـقی، أبی الفداء اسـماعيل بن عمربـن كثير، 1420، تفسـير القرآن

العظيـم. تحقيق سـامی بن محمد السـالمه. الطبعـة الثانية، الريـاض: دارطيبه.قره بگلـو، سـعيد، 1384، «آتـش در چنـگ». كتاب ماه ادبيات و فلسـفه. شـمارۀ

هشـتادو چهارم، مهر: 83-78.ــــــــــــ، 1372، «تأملی در ديوان خاقانی». نشـريۀ دانشكدۀ ادبيات و علوم انسـانی دانشـگاه فردوسـی مشهد. سال بيست و ششم، شمارۀ سـوم و چهارم، پاييز

و زمستان: 808-781.قزوينـی، زكرياء بـن محمـد، 1371، آثار البـالد و اخبار العبـاد. ترجمۀ محمدمراد بـن عبدالرحمـان. تصحيـح سـيد محمد شـاهمرادی. جلـد اول. چـاپ اول، تهران:

دانشـگاه تهران.ــــــــــــــــــــــ، 1373، آثـار البـالد و اخبـار العباد. ترجمـۀ محمدمراد بـن عبدالرحمـان. تصحيح سـيد محمد شـاهمرادی. جلـد دوم. چـاپ اول، تهران:

نقد و بررسي

139ه 1

دماسفن

ـ ا (18

ى 5(پياپ

71ارة

شم

6363

تهران. دانشـگاه ـــــــــــــــــــــــ، بی تـا، عجايـب المخلوقـات و غرايـب الموجـودات.

تصحيـح نصـراهللا صبوحـی. بی جـا: بی نـا.القسـطالنی، 1305، ارشـاد السـاری لشـرح صحيح البخاری. الطبعة السادسـة،

مصر: مطبعـة الكبـری االميرية.القضاعی، أبی عبداهللا محمدبن سـالمه، 1405، مسـند الشـهاب. تحقيق حمدی

عبدالمجيد السـلفی. الطبعة األولی، بيروت: مؤسسـة الرسالة.كـزازی، ميرجالل الديـن، 1380، از گونـه ای ديگـر (جسـتارهايی در فرهنـگ و

هنـر ايـران). چـاپ دوم، تهـران: مركز.ــــــــــــــــــــ، 1386الـف، سـوزن عيسـی (گـزارش چامـۀ ترسـايی

خاقانـی). چـاپ دوم، تبريـز: آيديـن.ـــــــــــــــــــ، 1367، «عيسـی و عيشـا در شـعر خاقانـی». ناموارۀ دكتر محمـود افشـار. به كوشـش ايرج افشـار. تهـران، جلـد چهـارم: ص 2221-2208.

ـــــــــــــــــــ، 1386ب، گزارش دشـواری های ديوان خاقانی. چاپ دوم (از ويرايش دوم)، تهران: نشـر مركز.

ماحـوزی، مهـدی، 1383، آتش در چنـگ (گزيده ای از ديوان خاقانی شـروانی). چـاپ اول، تهران: زوار.

ماهيار، عباس، 1384، پنجنوش سـالمت (دفتر يكم شـرح مشـكالت خاقانی). كـرج: جام گل.

ـــــــــــ، 1383، «تنگلوشـا». مجلۀ دانشـكدۀ ادبيات و علوم انسانی دانشگاه تربيـت معلـم تهـران. دورۀ جديـد سـال 9، شـمارۀ سـی و دوم. بهـار 1380، ص

.87-75ـــــــــــ، 1385، گنجينۀ اسـرار (دفتر پنجم شـرح مشكالت خاقانی). چاپ

اول، كـرج: جام گل. ــــــــــــ، 1388، مالـك ملك سـخن (شـرح قصايـد خاقانی). چـاپ اول،

سـخن. تهران: محمدبـن منصـور، 1335، «گوهرنامـه». بـه كوشـش منوچهر سـتوده. فرهنگ

ايـران زمين. جلـد چهـارم: 302-185.محمـودي، آزاد، 1387، «اصطالحـات خوشنويسـي در ديـوان خاقانـي». مجلـۀ دانشـكدۀ ادبيـات و علوم انسـانی دانشـگاه تهران. شـمارۀ 59 (پياپـی 187)، پاييز:

.138-121مراغـی، عبدالهادی بـن محمـد، 1388، منافـع حيـوان. تصحيح محمد روشـن.

چـاپ اول، تهـران: بنيـاد موقوفـات دكتر محمود افشـار.مصفـی، ابوالفضـل، 1388، فرهنـگ اصالحـات نجومـی (همـراه بـا واژه های كيهانی در شـعر فارسـی). چاپ چهارم، تهران: پژوهشـگاه علوم انسانی و مطالعات

فرهنگی.معدن كـن، معصومه، 1387، جام عروس خاوری (شـرح شـش قصيـده از ديوان

خاقانی). چاپ اول، تهران: مركز نشـر دانشـگاهی.معمـوری، عبدالوهاب بـن محمـد، شـرح اشـعار خاقانـی (محبت نامـه). نسـخۀ

خطـی كتابخانـۀ مجلـس شـورای اسـالمی، شـمارۀ 11562.معيـن، محمـد، 1358، حواشـی دكتـر محمـد معين بر اشـعار خاقانی شـروانی. به كوشـش سـيد ضياء الدين سـجادی. چـاپ اول، تهـران: انجمن اسـتادان زبان و

ادبيات فارسـی.ـــــــــــ، 1385، فرهنگ معين. چاپ بيست و سوم، تهران: اميركبير.

منوچهـری دامغانـی، احمدبـن قـوص، 1385، ديـوان. تصحيـح سـيدمحمد دبيرسـياقی. چـاپ ششـم، تهـران: زوار.

مولـوی، جالل الدين محمـد، 1384، مثنوی معنوی. تصحيح رينولد نيكلسـون.

چاپ اول، تهران: تميشـه.مهدوی فـر، سـعيد، 1389، «آسيب شناسـی تصحيـح ديـوان خاقانـی براسـاس سـبك شـاعری او». فصلنامـۀ سبك شناسـی نظـم و نثر فارسـی (بهار ادب). سـال

سـوم، شـمارۀ چهـارم (پياپی دهـم)، زمسـتان: 206-185.ــــــــــــــــ، 1391الـف، «اختـر دانش در شـعر خاقانی». گـزارش ميراث.

شـمارۀ چهـل و نهم، بهمـن و اسـفند: 36-32.ــــــــــــــــ، 1391الـف، «اصالـت تصويـری مهم ترين معيـار در تصحيح ديـوان خاقانی». بوسـتان ادب. سـال چهارم، شـمارۀ اول، پياپی يازده، بهـار: 161-

.183ـــــــــــــــــ، 1390ب، «درنگـی بـر كتـاب مالـك ملك سـخن (شـرح

قصايـد خاقانـی)». كتـاب مـاه ادبيـات. شـمارۀ پنجـاه و چهـارم، مهـر: 57-42.ـــــــــــــــ، 1391ب، «شـرح مشـكالت ديوان خاقانی (شرح لغات قصايد خاقانـى و منظومۀ تحفة العراقين)». پيام بهارسـتان. دورۀ دوم، سـال چهارم، شـمارۀ

بهار: 1069-1023. پانزدهم، ـــــــــــــــــ، 1391ج، «شـرحی دوبـاره از ديـوان خاقانـی». كتـاب مـاه

ادبيـات. شـمارۀ 63، تيـر: 75-52.ــــــــــــــــ، 1390ج، فرهنگنامـۀ تحليلـی تصاويـر برجسـته و بديـع در قصايـد خاقانـی شـروانی. پايان نامـۀ دورۀ كارشناسـی ارشـد. رشـتۀ زبـان و ادبيات

فارسـی. دانشـگاه شـهيد چمـران اهواز.ـــــــــــــــ، 1390د، «گـذری بـر تحفة العراقيـن (ختم الغرايـب) خاقانـی شـروانی بـه كوشـش علی صفـری آق قلعه». آينـۀ ميـراث، دورۀ جديد، سـال نهم،

شـمارۀ دوم (شـمارۀ پياپـی چهل و نهـم)، پاييـز و زمسـتان: 265-209.ــــــــــــــ، 1390ه، «نگاهی به گزيدۀ اشـعار خاقانی شـروانی». كتاب ماه

ادبيات. شـمارۀ 58، بهمن: 105-98.ميسـری، 1373، دانشـنامه در علم پزشـكی. تصحيح برات زنجانـی. چاپ دوم،

تهران: دانشـگاه تهران.مينـوی، مجتبـی، 1349، «بشخشـم يـا بچخشـم». راهنمـای كتـاب. سـال

سـيزدهم، شـمارۀ دهـم تـا دوازدهـم، دی تـا اسـفند: 691- 694.ــــــــــــ، 1381، «بشخشـم يا بچخشـم». مينوی بر گسترۀ ادبيات فارسی

(مجموعـه مقاالت). به كوشـش ماه منيـر مينوی. تهران: تـوس: 580-577.نجـم رازی، عبداهللا بـن محمـد، 1386، مرصـاد العبـاد. بـه اهتمـام محمدامين

رياحـی. چـاپ دوازدهـم، تهـران، علمـی و فرهنگی.نسـوی، ابوالحسـن علی بن احمـد، 1354، بازنامـه. تصحيح علی غـروی. چاپ

اول، تهـران: وزارت فرهنـگ و هنر. نوبخـت، حبيـب اهللا، 1330، «و چـون خـروس بـا شـير بجنگـد». يغما. شـمارۀ

.205-200 ،39نيشـابوری، ابوبكـر عتيـق، 1370، قصـص قـرآن مجيـد. بـه اهتمـام يحيـی

مهـدوی. چـاپ سـوم، تهـران: خوارزمـی.نيك منـش، مهـدي، 1383، «تصحيـح دو واژه از قصيـدۀ �حـرز الحجـاز� خاقاني». نشـريۀ دانشـكدۀ ادبيات و علوم انسـانی دانشـگاه تبريز. سـال 47، شمارۀ

مسلسـل 198، زمسـتان: 68-55.هدايـت، رضاقلـی خان، 1370، «مفتاح الكنوز در شـرح اشـعار خاقانی». تحصيح ضياءالديـن سـجادی. نامـوارۀ دكتـر محمـود افشـار. به كوشـش ايرج افشـار. جلد

.3560-3422 ششم، ياحقی، محمدجعفر، 1386، فرهنگ اسـاطير و داسـتان واره ها در ادبيات فارسی.

معاصر. فرهنگ تهران:

نگاهى به كتاب خاقانى، ستايشگر پيامبر و كعبه